Monday, July 19, 2010

یکی دنبال توپ می دوید. یکی منتظر ایستاده بود و کوچکترینشان با تفنگ آبی به کفش‌هایش آب می‌داد. از پارکینگ رد شدم به سمت در. یکی گفت: تسلیم شو! بی اعتنا در را باز کردم. احساس خیسی پشت سرم باعث مکث شد. سر برگرداندم. پسرک ایستاده بود با تفنگ آبی‌اش و می‌گفت: تسلیم شو!
گفتم: من تسلیمم ولی الان باید برم. در را بستم و خارج شدم..
خرید کردم و برگشتم. پسرها هنوز در پارکینگ بودند. پسر کوچکتر تا مرا دید به سمتم آمد و بی هیچ حرفی، تفنگش را نشانه گرفت. خودش خیس بود و موهایش چسبیده بود به پیشانی. با چشم‌های سبز و شیطانش و لبخندی پر از شیطنت تفنگش را با دو دست محکم گرفته بود و آب می‌پاشید.. گفتم: من تسلیم! پسرها صدایش زدند و رفت..
خیسی بی جانی تنم را پر کرده بود.. لبخند زدم به پسرک و خداحافظی کردم

0 comments: