Thursday, July 29, 2010

از وقتی برگشته‌م خانه تمام چهارشنبه‌ها مامان و خواهرا را برده‌ام دیلمان و بابا روز بعدش آمده. این هفته که مامان مهمان داشت. دوشنبه رفتیم و سه‌شنبه شب برگشتیم..
از وقتی برگشته‌ام خانه، راننده‌ی تمام وقتم. فرقی نمی‌کند خواب باشم یا از درد بپیچم در خودم. خواب آلود و خسته و مریض سوار ماشین شده‌ام و از این سر شهر به آن‌ور و انتظار..
اصلن اینها گفتن ندارد. ازم درخواست کردند و منم قبول کرده‌ام. می توانستم بگویم "نه" .. می‌توانستم مثل تمام این هفته که به زحمت از در اتاقم بیرون می‌آمدم جز وقت‌هایی که مادر کنار خیابان ایستاده بود و وسیله‌هایش سنگینی می کرد، جز وقتی که می‌خواست نان بخرد، جز وقتی که می خواست مهمان هایش را ببرد بیرون، جز این‌طور وقت‌هایی.. باز بست بنشینم و بگویم " نمی‌آیم" " نمی‌روم" " نه"
از صبح من فقط صدایش را می‌شنیدم. فهمیدم باز قصد رفتن دارند. مثل تمام وقت‌هایی که راننده احتیاج دارند نیامد به اتاقم بپرسد: "برویم؟" و من دلم طاقت نیارد بهش "نه" بگویم.. فقط صدایش را می‌شنیدم که به خواهره می‌گفت: به دنیا بگو بیدار شه و وسیله‌هاش را جمع کنه"
به خواهره گرفتم: بهش بگو یه روز هم نگذشته از برگشتن ما. امروز بعدازظهر هم با ف قرار دارم. تا دیشب که حرفی از رفتن نبود. منم به ف قول دادم.
خواهره گفت: به من مربوط نیست. خودت بگو
من توی رختخوابم غلت زدم، سر و صداها کمتر شد و دوباره خوابم برد.
ظهر آمد و گفت: تو که هنوز خوابی! پاشو برویم.
گفتم: نمیام .. می‌دانستم به هیچ جای برنامه‌شان بر نمی‌خورد که مثلن نرفتن من آزاری برساند.
گفت: " همیشه ساز مخالف می‌زنی "
صدای بابا می‌آمد. ‌گفت: " تنها کسیه که هیچ‌وقت حاضر نیست تو جمع خانواده‌اش باشه "