15کیلومتر آمده بودم اینورتر که مجبور شدم، برگردم دوباره تا کلیدم خانهام را که جا گذاشته بودم را بردارم..
شب لپتاپم را روشن کردم. آنلاین شدم. برای خودم ول چرخیدم با اینکه می دانستم باید بشینم از روی برگههای اسکن شده رونویسی کنم و صبح تحویل استاد دهم. باتری که به هن و هن افتاد به صرافت پیدا کردن شارژر شدم. نبود. جا گذاشته بودم..
بدون آن نوشتهها اینهمه راه که آمده بودم هیچ بود. کپی کردم روی فلش با آخرین نفسهای باتری.
صبح برق قطع بود. آب نبود. با آب معدنی صورتم را شستم و رفتم بیرون و پرینت گرفتم ار روی برگهها و شروع کردم به نوشتن..
آب نبود. برق نبود. گرم بود و من عصبانی بودم از خودم..
شب لپتاپم را روشن کردم. آنلاین شدم. برای خودم ول چرخیدم با اینکه می دانستم باید بشینم از روی برگههای اسکن شده رونویسی کنم و صبح تحویل استاد دهم. باتری که به هن و هن افتاد به صرافت پیدا کردن شارژر شدم. نبود. جا گذاشته بودم..
بدون آن نوشتهها اینهمه راه که آمده بودم هیچ بود. کپی کردم روی فلش با آخرین نفسهای باتری.
صبح برق قطع بود. آب نبود. با آب معدنی صورتم را شستم و رفتم بیرون و پرینت گرفتم ار روی برگهها و شروع کردم به نوشتن..
آب نبود. برق نبود. گرم بود و من عصبانی بودم از خودم..
3 comments:
از اون روزا و موقع هایی که همه چیز دست به دست آدم میده تا کارا به نتیجه نرسه. البته اینجور موقع ها خودِ آدم هم کمک میکنه به این جریان. منتها به صورت ناخودآکاه. حالا کاش رونویسی و تحویل به استاد خوب انجام بشه...
می فهمم...
فراموشی، درگیری های ذهنی ، دلمشغولی های ذهنی... سن همه اینها روز به روز در حال پایین آمدن هست... فراموشی هایی که روزانه همه با ان درگیریم... و