Sunday, July 11, 2010

چهارشنبه بعدازظهر بود. کتانی‌های آبی نبود. یادم بود آخر هفته‌ی قبل پوشیده بودمش ولی یادم نبود چه شده بعدتر.. زنگ زدم به خواهره و امیدوار بودم وقتی نبودم شاید پوشیده و رفته. گفت مثل همونی که من قهوه‌ایش را دارم؟
گفتم: آره
گفت: خب من قهوه‌ایش رو دارم. کتونی تو رو می خوام چه کار؟
گفتم: امیدوار بودم تو برده باشی. تو رو خدا تو برده باشش و گم نشده باشه
ولی آنجا نبود. هیچ جای خانه نبود. توی ماشین نبود. مامان گفت: شاید دیلمان جا مانده
خوشحال شدم و امیدوار. داشتیم می‌رفتیم و یکی، دو ساعت بعد می توانستم مطمئن شوم.
آنجا هم نبود. یادم آمد چند روز پیش بابا ماشین را برده بود کارواش. فکر کردم شاید مانده آنجا وقتی خواسته‌اند ماشین را تمیز کنند.
بابا قول داد یکشنبه صبح سر بزند و پرس‌ و جو کند. پرسید: زیر صندلی را نگاه کردی؟
گفتم: نه ولی تو ماشین هیچی نبود.
شنبه شب قبل از اینکه راه بیفتیم، سرک کشیدم زیر صندلی‌ها. تمام هفته جا مانده بود زیر صندلی..

2 comments:

Anonymous said...

کفشا برای خودشون کلی گشته بودن و شهرهای مختلف رو هم حس کرده بودن! از همون زیر صندلی ها :)
به هر صورت خوبه که پیدا شد و گم و گور نشده بود :)

حبیب said...

اول اینکه با این نثر روان وزیبا و البته تعلیقی که ایجاد میکنید اتفاقهای ساده وروزمره تبدیل به ماجراهای جالب برای پیگیری خواننده ها هم میشوند
دوم اینکه از دست دادن چیزهایی که دوستشان داریم وکلی خاطرات خوش را به همراهشان تجربه کرده ایم همیشه ناراحت کننده و غیرقابل جران است. خوشحالم که کتانی آبی را پیدا کردید ... صحیح وسالم