Saturday, July 24, 2010

ساعت از 12 گذشته بود که آخرین گروه مهمون‌ها خسته از راه رسیدن.. گروه قبلی مشغول بالا پایین پریدن و جیغ و رقص و شادی بود. چپیده بودم تو اتاق، پتو پیچ و به سختی کتاب می‌خوندم. شاید هم تنها راه فراری که وجود داشت وگرنه خوابیدن که بی معنی بود..
ساعت از 2 که گذشت و بالا پایین پریدن‌هاشون کم کم به سکون رسید، تصمیم گرفتن پانتومیم بازی کنن و صدای جیغ و داد و خنده‌ها شدت گرفت. مامان‌ها کم کم آهنگ خواب می‌نواختن. یک ساعت بعد رخت‌خواب‌ها پهن شد ولی بازی ادامه داشت و بیشتر از خنده کف زمین ولو بودن.. مینا خواب آلود از تو اتاق بیرون آمد و نشسته بود رو پله‌های آشپزخونه. گیج و خسته با کتابی که انگار قصد نداشت جلو بره از تختم کندم و رفتم آب بخورم..
یکی خودش رو به زمین و آسمون می‌زد که مفهوم برسونه..هرکس هم یه گوشه‌ای ولو بود، رو مبل، رو رختخواب‌ها، رو صندلی، کف هال و ... مامان هم یه گوشه خوابیده بود مثلن.
اسم یه کتاب بود. هر کس یه حدسی می‌زد و به نتیجه نمی‌رسیدن.. مامان با چشم‌های نیم بسته و بی حوصله گفت: بینوایان !
بعد هم صدای سوت و تشویق حضار

0 comments: