Wednesday, July 21, 2010

دو روز ست هزار حرف مانده روی دلم، منتظر یک جمله بودم تا همه‌شان بریزد بیرون با اینکه می‌دانستم همیشه اشک زودتر از کلمه ریزش می‌کند و باز خفه می‌شوم زیر آوارش..
از دیشب هم حرفی نزده بودیم. چند روز بود زنگ هم نمی‌زد. فقط یک جایی پرسید بستنی یخی می‌خوری؟ که گفته بودم سرم درد می کند و گفته بود برو بخواب.
نیم ساعت پیش گفت بریم فلان جا؟
نگفت برویم. پرسید و خب وقتی انقدر مهربان نظر می‌پرسد و می‌دانم خودش تنهایی نمی تواند برود و اگر بگویم "نه" می‌ماند همینجا.. می‌شد "نه" بگویم؟
می‌شد بگویم و طوفان شود و قبل از اینکه او بگوید، من بگویم ولی ...
گفتم: باشه. برویم. فقط قبلش باید میم را ببینم.

0 comments: