مامان می گه فکر کنم یکی از معلم ها فوت کرده، امروز که داشتم می اومدم از خیابون کارگر داشتن پارچه سیاه می زدن.. یادم نمیاد اسمش چی بود؟
می گم آقای میم که سرطان داشت؟ مامان می گه نه!
می گم ولی اگه مرده بود که خبر دار می شدم. مامان می گه عمو چند وقت پیش رفته بوده عیادتش می گه اصلن نمی شه نگاهش کرد حتی. خیلی حالش بده.
می گم آقای نون، دبیر انگلیسی؟ می گه نه.. می گم خانوم ع هم خونش تو همون خیابونه، ولی سنی نباید داشته باشه. مامان می گه نه.. "فر" داشت آخر فامیلیش..
کمی فکر می کنم، اسم معلم هام را بالا و پایین می کنم. می گم آقای ف ؟! نه.. امکان نداره..
مامان می گه آره! خودشه. همین بود. مسیرم را عوض می کنم به سمت خیابون کارگر تا مطمئن شم..
مامان می گه می شناختیش؟! می گم معلم زبان فارسیمون بود دیگه، زنش هم ادبیات درس می داد. سه سال دبیرستان معلمم بود.
آخرین بار که دیده بودمش پرسیده بود خیلی پیر شدم، نه؟! می دونم پیر شدم دنیا، بگو..
مامان می گه آروم تر برو! حالا ما رو به کشتن نگی.. از دور پارچه های سیاه را می بینم. اشک تو چشمام جمع می شه. باورم نمی شه.
ولی عکس پایا رو حجله ی سیاه ست و تسلیت بابت فوت فرزند.. نفس راحتی می کشم و بعد عذاب وجدان می گیرم. پایا جوون تر بود خب. خیلی جوون.
چند بار که شاگردای کلاس نقاشی جمع شده بودن، دیده بودمش..
Friday, October 26, 2007
Posted by Donya at 10/26/2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
3 comments:
خدا بیامرزتش !
حالا چون پسره مرده نفس راحتی می کشی؟ راستی شما اینقدر نسبت به معلم هاتون دارای احساس هستین؟؟
: (