حالا که فکر می کنم... اول راهنمایی بودیم، من و ریحانه. بعضی روزها می رفتیم دبستانی که همون نزدیکی بود و تا سال قبل ما هم اونجا بودیم. و حالا خواهرامون اونجا درس می خوندن.
گاهی و شاید هم هر روز – درست یادم نیست – برادر ریحانه که اونموقع خیلی بزرگتر از ما بود می اومد. یه مدتی با هم کل کل داشتیم. ریحانه هم خبر می برد و می آورد!!
و من همون موقع ها دیده بودمش.. با برادر ریحانه گاهی می اومد و بعد از اون هم گذری دیده بودمش. تو خیابون از کنارم رد شده بود شاید... و هیچ ازش خوشم نمی اومد..
کی فکرش را می کرد بعد از اینهمه سال یه روزی دوباره ببینمش اونم تو خونمون؟!
چقدر زمان گذشته.. اون موقع 12 ساله بودم و حالا... در انتهای 24. خیلیه، خیلی.. و بعد از اینهمه سال...
Friday, November 23, 2007
Posted by Donya at 11/23/2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
5 comments:
خبریه !؟
هنوز خودم نمی دونم
ایشالله مبارکا باشه :دی
.
تنظیمات وبلگکمم نمیدونم چش شده بود.. باهاش ور رفتم ...نمی دونم درست شده یا نه ... مرسی که گفتی بهم .
بوی عشق میده این نوشتت؟ یا من اشتباه می کنم؟؟
koh be koh nemirese vali adam ha miresan :D