Tuesday, November 20, 2007

می گه من اصلن یادم نمیاد چی گفتم که اینجوری شد؟!
با تعجب می گم بهش اثبات کردی خدای سوتی هستی؟ باز چی گفتی؟
می گه چقدر جو زده ست.. گفت الان دیگه کاملن مطمئنم.. اگه تا حال قرار بود منتظر مامانم شم ولی...
می گم پشیمون شد؟
می گه نه! گفت اگه می شه تلفن را قطع کنیم زنگ بزنم به مامانم که با اولین پرواز برگرده و فردا شب بیایم.
منم گفتم فردا شب مامان اینا نیستن ولی گفت بعدازظهر که هستن؟ ما بعدازظهر می یایم..
می گه من اصلن نمی دونم چی گفتم که اینجوری شد؟! قبلش که قرار بود مامانش چند هفته ی دیگه برگرده.

می گم عزیزم می شه روش ها و راهکارهات را بگی تا مکتوبش کنم برای دختران دم بخت و کم کنم از دختر ترشیده های دور و برم؟ :دی

3 comments:

Anonymous said...

بیچاره .. اذیتش نکن ... گناه داره .

مامان غزل said...

man nafahmidam...

Anonymous said...

این ها راجع به دیناست؟؟