Wednesday, October 31, 2007

غم عالم تو دلم جوونه کرده

من بالاخره خودم را راضی کردم برم دندانپزشکی! البته قبلن هم زیاد از این تصمیم ها گرفتم ولی اینبار پام به دندانپزشکی رسید..
آخرین و اولین باری که رفته بودم 16 سالم بوده طبق نوشته ی روی پرونده و 10 تا دندونم تعمیر شده بود!
اینبار یه جراحی، چند تا عصب کشی و تعمیرات دیگه خواهد داشت که از فردا ساعت 4 بعدازظهر قراره شروع بشه..
حالم شدیدن بده!

Tuesday, October 30, 2007

دلم گرفت
فقط
همین
.

به کجا فرار کنم؟

نمی دونم باید از نزدیک ترین دوستانم عصبانی باشم و ناراحت بشم یا بی خیال طی کنم و به روی خودم نیارم.
می گم خب تقصیر اونا هم نیست. یکی همه را دعوت کرد وسط میدون و اینم تبعاتش..

دلم به این خوشه که می گم به خودم یه مرخصی طولانی مدت دادم! ولی هنوز دارم تاوان دوستی ها را پرداخت می کنم.

آرامشی که نیست و گم شده..

من خسته ام. از تو، از خودم، از همه..

مگه وقتی خواستیم شروع کنیم این آدمها بودن؟ که وقتی من خواستم تمام شه، عالم و آدم را خبر کردی؟ حالا بعد از چند ماه هنوز باید هر بار یه چیزی به گوشم برسه..

باید پوست کلفت شده باشم تا حالا! نه؟!
چرا که نه..

پر از سؤالم..

تمام این مشکل ها از یه جا نشأت می گیره. از وقتی که کوچکترین دعوایی می شد و جواب آقای الف را نمی دادم، زنگ می زد به خانوم الف که نزدیک ترین دوستم بود. آخرش این مشاوره ها به این ختم شد که بگه من افسرده و دیوونه ام! آقای الف با من مدارا کنه لطفن..
چرا باید یه دوست خیلی خیلی نزدیک به آقای الف ِ غریبه بگه من افسرده ام؟! خنده ام از این می گیره که چه طور خودم نفهمیدم و یا هیچ کس دیگه ای؟ اونم وقتی که من کنار اون دوست شادترین روزهام را داشته ام.

وقتی که من برای همیشه یه "نه" ی بدون بازگشت گفتم.. آقای الف موبایلش را برداشت و شروع کرد به زنگ زدن و زنگ زدن و ساعتها دردل کردن با هر کسی که منو می شناخت..
نتیجه اش این شد که هر کسی به من زنگ می زد باید مطمئن می بودم که می خواد از عشق جانگداز آقای الف صحبت کنه و حرفهای اونو به گوش من برسونه..

خانم میم.پ عزیزم هم هر چه قدر باهاش حرف زدم، حرفهای آقای الف را تحویلم می داد که عزیزم اینا هیچ کدوم قانع کننده نیست! قانع کننده یعنی چی آخه؟ و از سر خیرخواهی !!!! گزارش زندگی و حال و احوال من را مفصلن برای آقای الف تعریف می کرد. آخرش نفهمیدم خانم میم.پ عزیز دوست منه یا مدافع حقوق آقای الف؟!

چرا باید وقتی که من به خانوم میم اعتماد کردم و از چیزهایی بهش گفتم که غیر از اون با هیچ کس دیگه نتونستم صحبت کنم، از روی خیرخواهی ظاهرن و یا شاید هم برای مشاوره دادن به آقای الف، همه را بذاره کف دست اون؟!
و من تازه دیشب بفهمم..
و بدتر از اون.. چرا خانوم میم عزیزم باید با اطمینان از طرف من به آقای الف بگه که "دنیا خیلی دوستت داره" ؟
و آقای الف هم فکر کنه من فقط کمی عصبانی ام! ولی به خاطر علاقه ای که هست خوب می شم به زودی! چون همه می گن دنیا دوستش داره. فقط دنیا از احساسات خودش خبر نداره ظاهرن و داره لگد به بخت و زندگی خودش می زنه. قدر خودش را نمی دونه و مدام جفتک اندازی می کنه..
لابد خانوم الف اشتباه نکرده بوده و من دیوونه ای، مریضی، چیزی هستم.

من نباید عصبانی بشم وقتی که خانوم ح - که هیچ اطلاعی از دوستی من و آقای الف نداشت - یهو یه روزی زنگ بزنه و از آقای الف مهربون و عاشق بگه؟!

یا من احمقم که فکر می کنم مسائل خصوصی زندگیم به خودم مربوطه و نباید تلفن بگیرم دستم و همه را به عنوان شاهد و ناجی و بزرگتر دعوت کنم به مداخله؟!

یا من سنگدل و بی رحمم که فکر می کنم هیچ کدوم از اینا و خیلی چیزهای دیگه قابل بخشش نیست! و آقای الف با این رفتارهاش بهتره از من و زندگیم دور باشه و هر چه دورتر باشه من در امان ترم؟!

و هر چه بیشتر سعی می کنم این موجود را دور کنم.. دوستان عزیزم هر چه رشته ام را پنبه می کنن با امیدواری های بیخودی که بهش دادن و می دهند..

تجربه 1

وقتی با یکی به خط پایان رسیدی، دوباره شروع نکن و حتی فرصت دوباره هم نده.
چون این بار زودتر به پایان می رسی.

Sunday, October 28, 2007

:(

عروس خانم سرماخورده و رفته دکتر. گفته می خوام هر چه زودتر خوب بشم.. و دکتر هم پنی سیلین تجویز می کنه.
عروس خانم بعد از تست سرش گیج می ره و ...
دیروز فک شکسته اش را جراحی کردن..

زنگ زدن به مهمونا و جشن را کنسل کردن!

Saturday, October 27, 2007

گل بود و به سبزه آراسته شد

موهای سابقن آبی- سرمه ای من که الان طیفهای متفاوتی از آبی و سبز را می شه رو کله ی من مشاهده کرد و برای تدریس مبانی رنگ! و طیف های رنگی کاملن می تونه کاربرد عملی داشته باشه!!! الان به یک مشکل خیلی کوچولو تبدیل شده! (کوچولو چون در این همه خبرهای جور واجور مرگ و اعدام و بازداشت و بدبختی، رنگ مو اصلن مشکله مگه؟! )
با خانوم آرایشگر عزیز - آرزو جووون- مشورت کرده بودم و فرموده بود یه ذره شامپو، یه ذره نرم کننده و یه ذره اکسیدان را با هم مخلوط کنم و بزنم به کله ی مبارک ولی سریعن آبکشی کنم!
دیشب هر چه فکر کردم "یه ذره" یعنی چقدر؟ نفهمیدم.. مامانم هم می گفت حالا موهات را زرد نکنی.. اکسیدان زرد می کنه!
منم هی بی خیال می شدم و با خودم فکر می کردم خب چه اشکالی داره با پیراهن زمینه سفیدی که گل های صورتی و گلبهی داره موهای سبز و آبی داشت؟! گل ها هم به سبزه و چمن و آب و رودخونه نیاز دارن مسلمن!!
ولی عاقبت نصفه شبی یهو بی خبر و ناغافل !! این معجون را درست کردم و زدم به کله ام! تند تند هم خواستم سرم را بشورم، زرد نشه که گل های لباسم به خورشید دیگه نیاز نداشتن! همه ی موهام گره خورد به سختی.. تنها آرزویم در آن لحظه این بود که موهام را از ته بتراشم و بی خیال همش بشم..
به هر حال به خیر گذشت.. ولی چه فایده که همچنان این رنگ بر روی موهام پایداری نموده..

Friday, October 26, 2007

مامان می گه فکر کنم یکی از معلم ها فوت کرده، امروز که داشتم می اومدم از خیابون کارگر داشتن پارچه سیاه می زدن.. یادم نمیاد اسمش چی بود؟
می گم آقای میم که سرطان داشت؟ مامان می گه نه!
می گم ولی اگه مرده بود که خبر دار می شدم. مامان می گه عمو چند وقت پیش رفته بوده عیادتش می گه اصلن نمی شه نگاهش کرد حتی. خیلی حالش بده.
می گم آقای نون، دبیر انگلیسی؟ می گه نه.. می گم خانوم ع هم خونش تو همون خیابونه، ولی سنی نباید داشته باشه. مامان می گه نه.. "فر" داشت آخر فامیلیش..
کمی فکر می کنم، اسم معلم هام را بالا و پایین می کنم. می گم آقای ف ؟! نه.. امکان نداره..
مامان می گه آره! خودشه. همین بود. مسیرم را عوض می کنم به سمت خیابون کارگر تا مطمئن شم..
مامان می گه می شناختیش؟! می گم معلم زبان فارسیمون بود دیگه، زنش هم ادبیات درس می داد. سه سال دبیرستان معلمم بود.
آخرین بار که دیده بودمش پرسیده بود خیلی پیر شدم، نه؟! می دونم پیر شدم دنیا، بگو..
مامان می گه آروم تر برو! حالا ما رو به کشتن نگی.. از دور پارچه های سیاه را می بینم. اشک تو چشمام جمع می شه. باورم نمی شه.
ولی عکس پایا رو حجله ی سیاه ست و تسلیت بابت فوت فرزند.. نفس راحتی می کشم و بعد عذاب وجدان می گیرم. پایا جوون تر بود خب. خیلی جوون.
چند بار که شاگردای کلاس نقاشی جمع شده بودن، دیده بودمش..

Wednesday, October 24, 2007

فسقلی خوشبخت

اسم اولین نوه و نتیجه ی خانواده ی مادری را گذاشته اند "امیر سام" !

Tuesday, October 23, 2007

می نویسه: و من لذت می برم از بودن در کنارت. دورادور حتی. همين که ببينم شادی و خوب. و غصه هات کم و کمتر بشه. و به اون چيزی که تو زندگيت ميخوای، ميرسی.

و من با شیطنت می نویسم: ازدواج می کنم! و تو هم فکر کن که اينجوری خوشحال ترم.

می نویسه: هر چيزی رو می تونم تحمل کنم به جز يه چيز رو..

می نویسم: مگه نمی گی هر جوری که من خوشحال تر باشم؟

می نویسه: می کشمش
می نویسه: به جون دنيا که عزيزترين چيزمه
می نویسه: می کشمش

می نویسم: دیوونه ای ..
همین!

دیروز بعدازظهر به آنی گفتم فردا صبح میام صحبت هامون را ادامه بدیم. ولی نتونستم بیدار شم! وقتی ساعت از 5 صبح بگذره و بعد از دو ساعت تو رختخواب بودن با جون کندن بخوابی.. چطور می شه بیدار شد آخه؟

دیروز بعدازظهر رفتم انصرافم را از همکاری با خانوم میم اعلام کردم! اینجوری بهتر شد.

زنگ زدم به فیروزه. می گم آهای فیروزه قشنگه، هر کی به من می رسه احوال شما را می پرسه، تو هم که آخر بی معرفتایی و هیچ خبری ازت نیست. باز هم بهانه ی درس و کار و اینا...
دختره دلم برات یه ذره شده. بیشتر از یک ساله که یک دل سیر ندیدمت. هر بار که اومدی سهم من کمتر از چند ساعت بوده. چی شد اون روزایی که دختر ما بودی؟

Monday, October 22, 2007

قدم زدن با دوستی که در آزمایشگاه یک بیمارستان دولتی کار می کنه و از قضا یکی از همکاراش هم همراهش هست.. بیشتر در باب جیش و خون و مریض و درد و موضوعات حال بهم زن و غم و اندوه می گذره..
می گم آسمون چقدر قشنگه! می گه اینم تعریف کنم دیگه هیچی در این مورد نمی گم! می گم خوبه تو آزمایشگاه همو می بینید. هر کی ندونه فکر می کنه شما تازه همو دیدید و باید گزارش کل کار، مراجعین، رفتار و حرف همه را برای هم تعریف کنید..

چند روز پیش با هم رفتیم تا خون ساعت 5 پدرش را ببریم آزمایشگاه و منتظر شدیم تا نتیجه ی آزمایش آماده شه، وارد کامپیوتر کنه و پرینت بگیره.
آقای محترمی هم لطف کردن در همون موقع لیوان یک بار مصرف ِ حاوی جیش مبارکشان را آوردن، گذاشتن رو میز، روبروی من..
یکی از دستگاهها هم خراب شده بود و مهسا نیم ساعت در باب اهمیت این دستگاه و آزمایشش و اینا صحبت کرد.. پرسیدم این اسمی که گفتی یعنی آزمایش چی؟!
بعد هم دیگه وسط حرفاش نپریدم و این کلمات سختی که نشنیدم تا حالا را نپرسیدم، هی این چیه و اون چیه؟!

از اواسط تابستون که خانوم میم بهم پیشنهاد کار داد فرصت زیادی برای فکر کردن بهش هم نداشتم. بار اول که قاطعانه گفتم "نه" .بعدش کمی شیما وسوسه ام کرد که نه نیارم ولی فرصت هم نداشتم و روزهام با کلاسها پر بود.
دوباره هفته ی قبل خانوم میم زنگ زد و قرار شد باهاش تماس بگیرم. بیشتر از یک هفته طول کشید تا بهش زنگ بزنم و امروز هم چند ساعتی آزمایشی رفتم سر کار.
چیزهای زیادی برای تردید وجود داره یکی هم تایم کاریشه که از 4بعدازظهر تا 11 شب ه و از لحاظ مالی هم باید با این فکر برم جلو که دارم مجانی کار می کنم.
تنها چیزی که باعث می شه با قاطعیت "نه" نگم تجربه ی جدید این کاره و اینکه امروز فهمیدم هیچ اعتماد به نفسی هم توش ندارم، می ترسم و با ترس کار می کنم، می خوام این ترس از بین بره!

مامانم امروز مادربزرگ شد! البته این نوه ی خوشبخت 3 تا مادربزرگ داره! گفته بودم مامانم بیشتر از 4 تا بچه داره.
مامان زنگ زده به خاله، اول از همه حال سیامک را می پرسه. می گم مگه سیامک داشت فارغ می شد؟ باید حال رویا را بپرسی.. بعد هم زنگ زد به سیا و خیالش راحت شد که پسرش حالش خوبه. سیا هم گفت نذاشتن بره تو بیمارستان و خانم بچه ها را ندیده.

جمعه ی هفته ی آینده هم پسر عمو جانمان رسمن مرد متأهل خانواده دار می شود. اعتماد به نفسش هم که در حد بالاست و به قول خودش یه پسرعمو که مثل اون نداریم بنابراین از چند روز زودتر من و دینا و خواهرش می رویم همدان! هیچ کس هم شکر خدا نظر ما را نپرسید. زن عمو گفت دنیا و دینا چند روز زودتر باید با سحر برن. ما هم گفتیم چشم!

Friday, October 19, 2007

اعترافات

آقای شیخ الشیوخ دعوتمان کرده به بازی.. اینبار گفتم زود بجنبم تا مثل بازی قبلی نشه که بگذره و یادم بره!

معرفی: ماشالله سفره ی دلمان همیشه اینجا و آنجا پهن بوده و انقدر روزمره هام را نوشتم که نیازی به معرفی فکر نمی کنم داشته باشه ولی خب دنیای متولد دی ماه 62 و فعلن بیکار که فکر کنم فارغ التحصیل شده باشم از کاردانی هنرهای تجسمی - گرافیک!

فصل و ماه و روزی که دوست می دارم: بهار را برای شکوفه هاش و تمام زیبایی های هیجان انگیزش،
تابستون را به خاطر میوه های خوشمزه و رنگ و وارنگش و رنگ سبز پررنگی که جریان داره،
پاییز را برای برگ ریزون و برگ های رنگی رنگی و خوشگلش
و زمستون را برای سفیدی و سرما و حتی اون درخت های لخت از برگش دوست می دارم.
فکر کنم 18 دی را هم بیشتر دوست دارم چون دوستانی که شاید تمام سال خبر نداریم از هم و نمی بینیم همو، بهم زنگ می زنن.

رنگ مورد علاقه ام: همه ی رنگ ها را دوست می دارم و چند وقتی هم هست که فقط یک رنگ توی زندگیم نیست. یادمه تا دوران دبستان آبی رنگ من بود و بعد هم سبز.. ولی الان همه ی رنگها!

غذای مورد علاقه: نمی دونم دقیقن! کباب ترش همیشه انتخاب من بوده وقتی قراره از بیرون غذا گرفته بشه. ولی از بین غذاهای مامانم: قلیه ماهی، خوراک میگو، قرمه سبزی، فسنجون، آش رشته، ماهی که تو شکمش ترشی (هَشو) می ریزه، کباب کوبیده، خورشت بامیه، کشک بادمجون و ...
به اضافه ی ته دیگهای مخصوصی که مامان شیمن می پزه.
تبصره: خیلی از غذاها را فقط در صورتیکه مامانم پخته باشه یا کسی که به آشپزیش اطمینان دارم مثل خاله جان هایم مورد پسندم هستن!

موسیقی مورد علاقه: بستگی به حال و هوای همون موقع ام داره که چی دوست داشته باشم!

بدترین ضد حالی که خوردم: نمی گم :دی

بزرگترین قولی که داده ام: هنوز موقع ِ دادن بزرگترین قول نرسیده!

ناشیانه ترین عملی که انجام داده ام: ناشیانه ترینش را نمی دونم کدوم ه !

بهترین خاطره ی زندگیم: شاید اومدن داییم بعد از 13 سال به ایران وقتی که 10 سالم بود. و یک هفته از داییم جدا نشدم و مدرسه هم تعطیل! :دی

بدترین خاطره ی زندگیم: فقط می تونم بگم اوایل بهمن پارسال بود که بعدش دنیای جدیدی متولد شد.

کسی که دلم می خواد ببینمش: دوست ِ مامانم "دنیا" !

برای کی دعا می کنم: همه ی آدمها..

کی را نفرین می کنم: هیچ کس و خوشم نمیاد از اونایی که نفرین می کنن.

روزگارم در 10 سال بعد: یک گوشه ای از این دنیا، زندگی مستقل و تنها

و دعوت می کنم از بابا جان عزیزم، مطرود تازه متولد که تولدش مبارک باشه!، یک دیوونه، گلنازی، بی بی باران، گلپر و ...

گوشیم مُرده! چهارشنبه یهو تصویرش رفت! دیشب به توصیه ی دوستی فرمتش کردم و درست شد موقتن و تمام شماره ها و یادداشت هام پرید. درست هم یادم نمیاد اسم کتاب ها و فیلمهایی که نوشته بودم تا خوانده شود و دیده شود چی بود دقیقن!
دوباره گوشیم مرد :(
این گوشی سامسونگ مسخره را دوست ندارم! گوشی خودم را می خوااااااااااااااام !!

Wednesday, October 17, 2007

سرم به شدت درد می کنه و چشمهام خسته ست.. موقع برگشتن به خونه، زیر این بارون سیل آسا یه بغض داشت خفم می کرد و هیچ جور نمی تونستم عصبانیتم را خالی کنم!
رسیدم خونه، جورابهای خیسم را کنار پله ها تو پارکینگ می اندازم و می دوم بالا. چند بار لیز می خورم و نزدیکه با سر فرود بیام.
کیف خیسم را پرت می کنم یه گوشه و توی ذهنم دنبال بدترین فحش هایی می گردم که بلدم تا نثارشون کنم! ولی چیزی یادم نمیاد.
به ساعت نگاه می کنم، ده دقیقه مانده به 7. با حرص می گم از ساعت 6 و ده دقیقه من تو صف تاکسی ام! مامان می گه با آژانس می اومدی خب..
می گم کدوم آژانس؟ کدوم تاکسی؟ مگه پیدا می شه؟ تمام این تاکسی ها خالی داشتن می رفتن. اینهمه مسافر و کسی سوارشون نمی کرد. خوب بقیه ی موقع ها بلدن غر بزنن و بنالن از بدبختی. حقشونه! حقشونه..
داشتن خالی می رفتن.. اینهمه ایستادم تو ایستگاه تاکسی فقط یه تاکسی اومد! فقط یکی..

حتی تی شرتی که زیر مانتو تنم بوده هم خیسه. دستمال کاغذهای داخل کیفم را انگار انداختن توی آب! گوشیم که بی مقدمه خاموش شده بود و روشن نمی شد حالا خیس هم شده.
کتابی که مدتها دنبالش بودم و امروز به دستم رسید خیس شده. سی دی فیلمها، دفترچه یادداشتم، کیف پولم و کاغذهایی که روانه ی سطل زباله می شن.. همشون خیسه خیس ه..

Tuesday, October 16, 2007

مردن و خوشگل شدن

اینجوری بهتر شد! مخصوصن با این تب خالی که زخم مانند شده روی لبم و جوش های روی چونه ام.. فقط این ابروها مونده بود تا این ترکیب زیبا!!! را تکمیل کنه.
امروز رفتم آرایشگاه..

به خدیجه - دختری که در آرایشگاه کار می کند - می گم من هر بار میام آرایشگاه به خودم می گم این باره آخره و دیگه نمیام!
خودش را روی صندلی جابجا می کنه و با تعجب می گه چرا؟! می گم درد داره خب.. و خدیجه می خنده!

درست وقتی که از گوشه ی چشم من قطرات اشک سرازیر می شه و حس می کنم که چشمهام را دیگه نمی تونم باز کنم.. آرزو یک ریز حرف می زنه.
یهو می پرسه: پس کی می خوای عروس شی؟! بجنب تنبل..
سعی می کنم چشمهام را باز کنم و مطمئن شم که پلک هام از هم جدا می شه! و با لبخند می گم بی خیال..
دست آرزو باز می یاد جلوی صورتم و چشمهام را می بندم. می گه حیف که پسرهای من سنشون کمه! وگرنه حتمن دو تا از دخترای مامانت را می گرفتم. خوش به حال مامانت 4 تا دختر خوشگل و خانوم داره..
و شروع می کنه به تعریف کردن از مامان و دختراش.. و درد در چشمهای من تردد می کنه..

به قول مهسا که می گه به این می گن شیوه های جذب مشتری و حفظ آن!
ماشالله آرزو حتی شده یه چیز کوچک هم در تو پیدا می کنه که ازش تعریف کنه. از قیافه ات، خانواده ات، مامانت، جنس موهات یا رنگشون، چشمات و ...
به مهسا می گم اگه یه به سرم زد و گوینده !!! شدم.. بدان که همش و همش بر اثر تشویق های آرزو بوده! فکر کن مثلن ازت بپرسن چه طور شد به فکر گویندگی افتادی و بگی وقتی می رفتم سلمونی آرایشگرم گفت صدات خیلی مناسبه و چرا نمی ری یه تست بدی؟! :دی

Monday, October 15, 2007

خوبی حرف زدن با آنی اینه که به هیجان میای و انگار ذوق و شوق کتاب خوندن و دربارش حرف زدن بیدار می شه. حس می کنی که باید بیشتر ببینی و بخونی تا مصاحب خوبی براش باشی و حرف های جدیدتری که باید برای هم بگید و بشنوی.
وقتی این دختر از کتاب و فیلم حرف می زنه انگار فقط می شی گوش تا با اون لحن و فراز و فرودهای خاص خودش و گفتار شمرده و روشنش حرف بزنه و تعریف کنه.
نویسنده های جدید، کتابهای جدید و حتی کتابهایی که هر دو خوندیم و می شه دربارش حرف زد. و عادت های مشترک و کلی سلایق و علایق مشترک..

جمعه که به اصرار منا همراهش شدم تا بریم کتابفروشی و طبق معمول هفته های گذشته بپرسه جلد دوم کتاب ِ آخر هری پاتر اومده یا نه و از قضا اومده بود و خیال خواهرمان راحت شد!! با هم رفتیم یه کتابفروشی دیگه که همون نزدیکی بود و آخرین بار چند سال پیش رفته بودم اینجا.
تا جایی که یادم بود اون موقع هیچ کتاب جدیدی نداشت. فقط یه فیلمنامه از ناصر تقوایی خریدم، اونم شاید بیشتر به این دلیل که دست خالی بیرون نیام!
ولی اینبار کلی هیجان زده شدم! و دو تا کتاب هم خریدم.

امروز به آنی هم کشف جدیدم را اطلاع دادم. چون هر دو سرخورده شده بودیم از کتابفروشی که قبلنا مشتری اش بودیم و دیگه یه کتاب خوب هم توش پیدا نمی شه!
قرار شد یه روز با هم بریم خرید.

پ.ن: ماکان جان مرسی از پیشنهادت. بادبادک باز را خیلی وقت پیش خوندم و خوبی خدا را هم اوایل امسال.

من یه روح سرگردانم! اعتراضی هست؟

می دونستم می شه وبلاگ را خصوصی کرد ولی خب از کشف دیشبم خشنودم که ماسو را فقط خودم رویت می کردم و بی خیال حذفش شدم..
الان حالم بهتره! هر بلایی هم که دلم بخواد سر نوشته هام میارم! قرار نبود "تو" اینجا را بخونی.. شاید یکی از دلایل ِ مهم ِ داشتن ِ اینجا همین بود و هیچ وقت هم فکر نمی کردم با یه سرچ ساده به اینجا برسی. ولی حالا که شده و مهم هم نیست. هر اراجیفی که دلم بخواهد خواهم نوشت و هر وقت هم بخوام با یه کلیک ساده حذفش می کنم.
و برام اصلن مهم نیست چی درباره ام فکر می کنی که یه دختر کوچولوی خودخواه و لجباز و بد و بدجنس و بی فکر اسیر در مردابی که خودم درست کردم باشم یا خیلی بدتر از اینا..
فقط دلم نمی خواد یکی مدام دنبالم راه بیفته و بزنه تو سرم و یادآوری کنه که یه نظمی به زندگیت بده و اینهمه سرگردان نباش و به خودت رحم کن!
خوشم نمی یاد کسی خودش را به زور وصل کنه به زندگی درهم و روح آشفته و سرگردان من و مدام غر بزنه و شکایت کنه که منو بازیچه ی خودت کردی و روح منو خرد کردی و اهمیت نمی دی و له شدم و چیزی ازم نمونده و ...
شما که مطمئنی این ره که می روم از یه جایی بدتر از ترکستان سر درمیاره، دنبالم راه نیفت و مدام سرزنشم نکن و هر چه بر سرت اومده را به پای من ننویس!
هیچ دلیلی هم برای من مسخره تر از دوست داشتن نیست! همونطور که تو حرفهای منو نمی فهمی، منم اینو نمی فهمم. پس تکرار نکن اینو!

Saturday, October 13, 2007

تمام کتاب فروشی هایی که سراغ داشتم را سر زدم. هیچ کتابی که دوست داشته باشم به یه دوست خوب هدیه بدم، پیدا نکردم. هنوز هم هیچی به ذهنم نمی رسه برای هدیه!

دو تا کتاب را نیمه کاره رها کردم.. دلم یه کتاب جدید می خواد میون اینهمه کتابی که خونده نشده.

چرا همیشه روزهای تعطیل یادم می افته باید برم دندانپزشکی؟

Friday, October 12, 2007

هنوز تب خالی که بینی مان را هدف قرار داده بود کاملن خوب نشده، یکی روی لبم سر در آورده! فکر کنم توی مغز و گلوم هم تب خال زده..
خسته شدم!

حراج

من حاضرم به معامله ی زندگی..

Wednesday, October 10, 2007

زنگ می زنم و خبری نیست. بابا تو جیبش دنبال کلید می گرده. می گم آیفون تصویریمون یه ذره سرعتش پایینه!
تا یکی بیاد سر پنجره و ببینه کی پشت دره و برگرده تا پیش آیفون و در را باز کنه، یه مقدار طول می کشه!

پ.ن: فعلن در آیفون انگار طوفان شده. صدا به صدا نمی رسه!

:)

امروز مهسا عکسهای نازمدیش را آورد و با هم گذاشتیم تو آلبوم..
عکسها را ردیف کردیم روی میز که کدوم اول باشه و کدوم بهتره و کدوم را بعد از این یکی و با چه ترتیبی..

Tuesday, October 9, 2007

آخیش.. خیلی بهتر از اون چیزی که تصور می کردیم، اجرا کردن. به خانوم پ می گم یه چند بار دیگه تمرین کنن درست می شه :دی

دختر کوچولوی خانوم ک تا منو دیده، می گه خاله درنا خمیر بازی* می کنیم امروز؟!

* منظورش گل بازی بوده! منو با گل و کلاس سفالگری می شناسه..

Saturday, October 6, 2007

دلم برای ماه منظر می سوزه!! اینهمه با این بچه ها تمرین کرده، همینکه هنوز سکته نکرده، خیلیه!!
امروز برای اولین بار اجرای کامل نمایش را دیدم.. فقط حرص خوردم! دوشنبه به مناسبت روز جهانی کودک اجرا دارن و امروز تمرین آخر بود.. افتضاح بودن!
یه ذره خلاقیت اگه بگی، داشتن که نداشتن.. بدیهی ترین چیزها را باید هزار بار بهشون می گفت و تکرار می کرد.. با موزیک هم که هماهنگ نبودن اکثرشون.
طفلکی ماه منظر که اینهمه وقت و انرژی گذاشت برای اینا.. و حیف اونهمه زحمتی که شیما و سحر و بقیه برای عروسکها کشیدن.

با آرزوهای خوب

بیست و هفت سالگی ات پر از شادی و رنگ و زیبایی..
تولدت مبارک!

Friday, October 5, 2007

خدای تو برای خودت

گفته بودم می خوام روزه بگیرم.. این یک روزه را. شاید به حرمت سفره ی سحری که کنارش نشسته بودم..
خدای خودم را بیشتر دوست می دارم. خدایی که برای حرف زدن باهاش لزومی به نماز و روزه و دعاهای عربی نیست..
خدای تو برای خودت
تمام روز شنیدم و خواندم ازت:
چیه کوچولو؟ گشنه ات شده؟
تو که نمی تونی گشنگی را تحمل کنی.. چرا روزه می گیری؟
زبون روزه حرف الکی نزن.
زبون روزه دروغ نگو.
بهتره ادامه ندی تا روزه ات باطل نشده.

خدای تو برای خودت
خدایی که انگار فقط همین را یاد گرفتی ازش که اگه روزه ای لب به دروغ باز نکن. که به روزه ات سوگند حقیقت یاد کن.. که دین و ایمان را در روزه و نمازت ببین و من بی دین اگه شکوه ای کردم و حرفی زدم لابد از فشار گرسنگی بوده.. فقط همین را بهت یاد داده؟

خدای تو برای خودت
تو و خدایت را دوست ندارم.

خدای تو برای تو

هیچی از این کلمه های عربی که با یه ریتم خاص پشت سر هم ادا می شن، نمی فهمم.. روم را برمی گردونم و به مهسا که کتاب را گرفته جلوم می گم بی خیال. نمی خوام بخونم، هیچی نمی فهمم..
و نگاه می کنم به زن های سیاه پوش توی سالن که سرهاشون را خم کردند روی کتابها و زمزمه می کنن.. چند نفرشون می دونن چی دارن می خونن الان؟!

نوشته: آدمی که قدره خودش را ندونه از این بهتر نمی شه. احمق کمه براش.

مهسا می گه چی رو شروع کرد؟ چی داره می خونه؟ سرم را تکون می دم و پیرزن روبرویی هم می گه اعلام نکرد چرا؟ منم پیدا نمی کنم..

می گه جوشن کبیر را پیدا کن.. چند تا آیه ی اولش را می خونم و خب... چرا؟! وقتی که نمی فهمم؟
مهسا یه کتاب دیگه می یاره.. ترجمه ها را می خونم...

می نویسه: تو بهتره بری وبلاگ بخونی.. یه سری از آدم ها هستن که نگرانه سفرشون باشی و دلت تنگ بشه براشون و مواظب خودشون باشن.

ای که جز تو معبودی نیست.. فریاد فریاد برهان ما را ز آتش، ای پروردگار

می نویسه: خدا را هم بذار برا امثاله من که هیشکی رو نداران که حتی لفظن هم نگران درد کمر و سر درد و کوفتگیشون باشه.

ای که جز تو معبودی نیست.. فریاد فریاد برهان ما را ز آتش، ای پروردگار
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
..

می نویسه: خودم خودم را به لجن کشیدم..
می نویسه: تقصیر هیشکی نیست.. خودم اینجوری خواستم.....
می نویسه: خدا مگه امشب را قول ندادی به بنده هات؟ پس چرا خلاصم نمی کنی همین امشب؟


می خونم: به نام خداوند بخشنده ی مهربان
..

می نویسه: بی رحم سنگدل

Wednesday, October 3, 2007

من آدم بده ی قصه نیستم. من فقط یه آدمم که می خوام برای خودم زندگی کنم. همین..

Monday, October 1, 2007

.

دل آدم ها به هر تقی می شکند..