Sunday, January 16, 2011

ظهر که دوستان رفتند غم ِ امتحان بعدی مانده بود و 300صفحه کتاب تفسیر موضوعی قرآن و خواب‌آلودگی!
اولویت با خواب بود.. چشم‌ها را بستم و انگار که هیچ وقت نخوابیده‌ام. صداهای اطراف توی سرم بود و هوشیار بودم. فکر کردم کسی زنگ در را زد و با صدایش پریدم. چشم‌ها را باز کردم و منتظر بودم هم‌خانه در را باز کند. خبری نبود. زنگی به صدا در نیامده بود. فکر کردم هنوز خوابم نبرده اما زمان 2ساعت پریده بود!
هم‌خانه فیلم می‌دید و من همه‌ی لباس‌هایم را از کمد ریختم بیرون و شروع کردم به مرتب کردن و جدا کردن لباس‌های اضافه که بی‌استفاده مانده این‌جا تا بار بعد ببرمشان خانه. لباس‌ها که مرتب شد افتادم به جان ِ اتاقم. کتاب‌ها و خرده ریزها و بعدتر جابجایی و تغییر دکوراسیون و در انتها تخت‌خواب که منتقل شد به سمت دیگر.
در تمام عمرم سابقه نداشت اتاقم رنگ ِ این‌همه نظم و مرتب بودن به خود بگیرد!
کار که تمام شد، نوبت رسید به ظرف‌های نشسته..
بعد هم خواندن نمایشنامه و تحلیل و خلاصه‌نویسی برای امتحان ِ فردای دوستم و درس تخصصی که هیچ وقت نخواهم داشت.

0 comments: