Sunday, January 9, 2011

هجدهم دی تمام شد با گلودرد، سردرد شدید، تنهایی و بغض..
شام دعوت بودم چند تا کوچه آن‌ور تر که گفته بودن دیر بیا! ساعت از 12 گذشته بود که سفره‌ی شام پهن شد و آخرین مهمان هم رسید.. صاحب‌خونه گفت: دنیا چشمات را ببند! و گفتن: تولدت مبارک!
سیگار برگ و یک شیشه ویسکی اولین هدیه‌ی تولدم بود!
خوردیم و نوشیدیم و رقصیدیم.. و میم با کیک شکلاتی آمد.. شمع‌ها فوت شد و تا کیک بریده شد، گفتن: ما یه رسمی داریم.. کیک فرود آمد تو صورتم!
خنده بود، رقص و خوشحالی و آخرش هم فال حافظ ...
و باید همین‌جا تمام می‌شد.. بقیه‌ش برای این شب ِ خوب نبود..

0 comments: