تمام وقتهایی که ناراحتم و کلافهام میکند، سکوت میشوم و حرفم نمی آید. خیلی که دیگر بهم فشار میآمد جمع میکردم و برمیگشتم خانهی پدری و با فراموشی برمی گشتم و دلخوریها را جا میگذاشتم..
اینبار 24ساعت سفر بودم فقط. وقتی برگشتم همه چیز عجیب بود و من ساکتتر و بیحوصلهتر میشدم.. شین اصرار داشت برو حرف بزن باهاش و همش سوءتفاهم هست. حرفی نذاشتم، حداقل انتظارم این بود که بیاید توضیح دهد و تعریف کند مثل همیشه. 24ساعت در این خانه نبودم و انگار که قرنها دور افتادم..
گفتم بعد از امتحان باید برم خونمون! شین گفت: باز داری فرار میکنی؟
بهانه آوردم که نه.. مجبورم و باید ماشین را ببرم و وسیلههایی که دایی فرستاده را تحویل مامان بدهم.. ولی ته دلم میدانستم تاب ِ این فضا را ندارم.
وسیلههایم را تند تند جمع کردم. مانتو پوشیدم و روسری دستم بود و خواستم بگویم: من دارم میرم.. از آشپزخانه بیرون آمد، بغلم کرد و گفت: دنیا من نمیخواستم ناراحتت کنم! منظورم اصلن چیزی نبود که تو برداشت کردی..
حرف زد و حرف زدم و خانهمان دوباره رنگ ِ همیشگیاش را گرفت..
Monday, January 24, 2011
Posted by
Donya
at
1/24/2011
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: