Tuesday, January 18, 2011

ره‌آورد مهم حجاب یا اولین باری که تقلب کردم

کتاب 300صفحه‌ای تفسیر موضوعی قرآن را گذاشته بودم جلویم و کم‌کم پلک‌هایم بسته می‌شد. بعدازظهر به بهانه‌ی گرفتن یک دفتر سر از خانه‌ی الف و شین درآوردیم و ساعت 10 شب برگشته بودیم خانه‌. یک ساعت بعد میان خواب و بیداری الف و شین آمدند تا شام بخوریم. امتحان 8صبح بود و حتا نمی‌دانستم کدام قسمت‌هایش حذف ست. فقط دروس عمومی می‌توانست مرا نگران ِ قبول نشدن کند و هرچه حساب کتاب می‌کردم قادر به خواندنش نبودم و به خودم دلداری می‌دادم که حالا فوقش برای یکبار در طول تحصیل درسی هم پاس نشود! ولی دوباره غمم می‌گرفت نه از امتحان ِ دوباره که از تکرار ِ سر کلاس نشستن و رفتن برای این درس.
الف گفت: ساختمان جدید نویز نداره هنوز و به راحتی موبایل آنتن می‌ده. من زنگ می‌زنم بهت سوال‌ها را بخون. جواب‌ها را پیدا می‌کنم! ..
بلاخره خودم را راضی کردم و خیالم که راحت شد کتاب را گذاشتم کنار و تا صبح به گپ و گفتگو گذشت. ساعت4صبح الف برگشت خانه و قرار شد 8:15 زنگ بزند..
شماره‌ی صندلی‌ام وسط کلاس و ردیف اول بود و کنارش محل تردد مراقب. 5تا سوال تشریحی بود برابر با 10نمره و 5نمره هم سوال تستی که در همان 10دقیقه‌ی اول خدایا به امید تو و با رد گزینه و استدلال‌ پاسخ دادم..
ساعت 8:15 مراقب ایستاده بود جلویم. جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم. صدایم به الف نمی‌رسید. قطع کرد و دوباره زنگ زد. باز نمی‌شنید. صدایش را می‌شنیدم که شین را از خواب بیدار می‌کرد و می‌گفت: من نمی‌فهمم این چی می‌گه! تو گوش بده..
گفتم: الحمدالله الرب العالمین گفت: آها! تفسیر سوره‌ی حمد.. اوکی! سوال بعدی را بگو!
گفتم: حجاب .. و بعد صدا دیگر نمی‌رسید. وقت امتحان 45دقیقه بود که 25دقیقه‌اش گذشت. به سختی و با سرفه‌ها راضی‌شان کردم که بی‌خیال! جواب همین‌ها را بگویید.
سرفه یعنی آره! سکوت یعنی جواب منفی.. این شد رمز برای منی که صدایم به پشت خط نمی‌رسید و نمی‌توانستم بلنترحرف بزنم.. سوال 3ره‌آورد مهم حجاب را می‌خواست و آن‌ها سرتیتر بخش حجاب را هی در گوشم می‌خواندند تا رسیدند به ره‌آوردش..
الف شروع کرد شمرده شمرده خواندن و کم کم به چرت بودنش ایمان می‌آورد. بعد از دو خط افتاده بود به خنده که این مزخرفات چیه آخه؟ .. دستم را گذاشته بودم روی گوشم و انقدر صدای خنده‌های دختر بلند بود که نگران بودم مراقبی که در چند قدمی‌ام ایستاده هم بشنود..احساس کردم الف غش کرد از خنده و شین جایش را گرفت. دو خط خواند و رسید به بی‌معنی بودن جمله و این یعنی چی؟ و دوباره به شدت خنده..
مراقب آمد بالای سرم و گفت وقتی نداری! چرا برگه‌ت هنوز سفیده؟ با صدای بلند پرسیدم: چقدر دیگه وقت دارم؟
گفت: 5دقیقه
الف و شین انگار به خودشان آمدند و مبحث حجاب را به پایان بردند. 5دقیقه وقت اضافه هم گرفتم و گفتم اجازه بدید من آیات محکم و متشابه را هم بنویسم. شین و الف به تکاپوی پیدا کردن جواب و بلاخره از 5 تا سؤال 4تایش به جواب رسید.
سر راه نان خریدم و رفتم همراه الف و شین صبحانه بخوریم.. و فکر می‌کردم مهم‌ترین ره‌آورد حجاب و مقنعه برایم این بود که برای اولین بار جرأت پیدا کردم تقلب کنم..

1 comments:

حبیب said...

حالا ما که نمیتونیم حجاب داشته باشیم چطور تقلب کنیم آخههه؟؟