Monday, January 24, 2011

بعد از مدت‌ها دیدمش. تلفنش زنگ زد. جلوی آینه ایستادم و سیاهی دور چشمم را پاک می‌کردم. می‌خندید و حرف می‌زد و گفت: دنیا تو رو نمی‌شناسه!
گوشی را گرفت نزدیک من، صدای پشت خط گفت: بهش بگو دوست پسرمه!
دختر خندید.. مرد ادامه داد: بگو کسی که همه‌ی زندگیش را فدای یه لحظه‌ت می‌کنه.. بگو...
سرم را کشیدم عقب و گفتم: بعدن تعریف کن ایشون کی هستن!
می‌گفت: دوست قدیمی خانوادگی‌شان را بعد از 10-15 سال از طریق فیس‌بوک پیدا کرده.. آن وقت‌هایی که 10 سالش بود و پسر 18-19 سال عاشقش بوده و از خاطرات محو کودکی که در ذهنش مانده بود را تعریف می‌کرد..
حالا که بعد از این‌همه مدت همدیگر را پیدا کردند و دوباره همان اشتیاق قدیم را دارد و عشق قدیم زنده شده، متوجه شده مرد ازدواج کرده و فرزند 8ساله‌ای دارد..
نگاهم می‌کند و می‌خندد به چشم‌های متعجبم!
می‌گویم: من چی بگم بهت؟
می‌گوید: وقتی فهمیدم ازدواج کرده خودم را کشیدم کنار ولی گفت زنش فقط 7-8 ماه دیگه زنده‌ست و مدارک پزشکیش را می‌دم پیش هر دکتری که خواستی ببر تا مطمئن شی واقعیت را گفتم..
می‌گویم: دیگه بدتر! هنوز زنش نمرده داره جایگزین پیدا می‌کنه؟ وفاداری‌ام ازش..
می‌گوید: نه! می‌گفت هیچ وقت زنش را دوست نداشته..
می‌گویم: هرچی باشه زنش یه آدم هست یا نه؟ آدم از مرگ ِ غریبه‌ها ناراحت می‌شه! چه برسه به آدمی که 10 سال باهاش زندگی کردی و مادر بچه‌ت هست.. انتظار زیادیه براش اندکی احترام قائل باشه؟
کمی اما و اگر می‌آورد.. بعد هم بحث را عوض می‌کند و دیگر حرفی نمی‌زنیم در این مورد.
می‌دانم وقتی کاری را بخواهد انجام دهد - هرچند اشتباه - حرف زدن بی‌نتیجه ست. انقدر می‌رود تا سرش را به سنگ بکوبد..

0 comments: