Sunday, January 23, 2011

بعد از امتحان ضعف کرده بودم از گرسنگی. بعد از24 ساعت یک نصفه کلوچه و چای خورده بودم قبل از امتحان..
ج گفت بریم املت بزنیم؟ موافقت کردم.. گشتم دنبال هم‌خانه، الف و شین و میم.. موقع بیرون رفتن از دانشگاه ار هم اضافه شد بهمان.. ج و بقیه هم زودتر رفته بودند. نصف قهوه‌خانه‌ی را پر کرده بودیم.
آن وسط از مهمانی فارغ‌التحصیلی الف و هم‌خانه یکباره نون رسید به خانه‌ی ما! گفت خب پنجم همه دعوتیم خونه‌ی دنیا اینا!
گفتم: چرا پنجم حالا؟ من ششم 2تا امتحان هم‌زمان دارم. هفتم بیاین که امتحانم تمام شده دیگه!
همه در شرف بازگشت بودند و مخالفت شد. گفتم جهنم و ضرر! ششم بیاین..
باز سه نفر بعد از امتحان به سوی تهران می‌شتافتند..
رسیدیم سر جای اول! همان پنجم تصویب شد و به این نتیجه رسیدند من که شب امتحان درس نمی‌خوانم! پس دور هم باشیم..

0 comments: