امتحان فراموش شده بود دیگر و ایستاده بودیم جلوی گروه. الف پیشنهاد داد برویم املت بخوریم. همخانه در فکر این بود وقت خوبی ست برای سبزی خریدن. دلش کوکوسبزی میخواست. من گرسنهام بود و املت برایم واجبتر از سبزی ِ کوکو، شمارهای ناشناش زنگ زد و خانم تیپاکسی بود که خبر از بستهای میداد که باید میرفتم تحویل میگرفتم!
جمع به املت رضایت داد و 6نفری رفتیم قهوهخانهای در همان حوالی. الف به فکر امتحان فردا بود ولی چای بعد از املت واجبتر! همه آمدند خانهی ما و من هم پیش به سوی خانم تیپاکسی و هدیهی تولد دریافت شد! – با تشکر از ستاد تمدید تولد -
همخانه اخمهایش رفت درهم و گفت: من نمیفهمم! چرا همیشه رنگ سبز برات میخرن؟ و نگاهش رفت به الف و شین، ادامه داد: با شما هم هستم! مگه غیر از سبز رنگ دیگهای وجود نداره براش دستبند سبز خریدید؟
شین رو به الف گفت: منکه گفتم آبی بخریم، گفتی سبز بهتره! الف مظلومانه گفت: آخه دنیا سبزه خب! ببین چشماشو..
همخانه گفت: الان چون رنگ چشمات قهوهایه همهی زندگیت باید قهوهای باشه؟ بلوز هدیه گرفته سبز، دستبند سبز، گردنبند سبز، شالگردن سبز! هرچی بهش هدیه میدن سبز..
من میخندیدم و او جدی ادامه میداد! گفتم: خودم که همیشه غیره سبز میخرم، توازن برقرار میشه. اصلن میرم به دوستام میگم من همهی رنگها را دوست دارم نه فقط سبز!
همخانه لیوانهای چای را یک به یک پر میکرد، چند ثانیه خیره شد بهم و گفت: آره! همین تو میگی حتمن.. خودم باید با دوستات یه صحبتی کنم!
الف در هیبت شاکی گفت: دندون اسب پیشکشی را که نمیشمار..
همخانه قبل از تمام شدن جملهش گفت: من میشمارم! خوب میکنم میشمارم!!
باز کلکل این دو تا شروع شد و من و شین مثل اکثر موارد تماشاچی بودیم..
گفتم: بفرمایید چای! سرد شد دیگه .. مینویسم همه دنیا را سبز میبینند! شما چطور؟
جمع به املت رضایت داد و 6نفری رفتیم قهوهخانهای در همان حوالی. الف به فکر امتحان فردا بود ولی چای بعد از املت واجبتر! همه آمدند خانهی ما و من هم پیش به سوی خانم تیپاکسی و هدیهی تولد دریافت شد! – با تشکر از ستاد تمدید تولد -
همخانه اخمهایش رفت درهم و گفت: من نمیفهمم! چرا همیشه رنگ سبز برات میخرن؟ و نگاهش رفت به الف و شین، ادامه داد: با شما هم هستم! مگه غیر از سبز رنگ دیگهای وجود نداره براش دستبند سبز خریدید؟
شین رو به الف گفت: منکه گفتم آبی بخریم، گفتی سبز بهتره! الف مظلومانه گفت: آخه دنیا سبزه خب! ببین چشماشو..
همخانه گفت: الان چون رنگ چشمات قهوهایه همهی زندگیت باید قهوهای باشه؟ بلوز هدیه گرفته سبز، دستبند سبز، گردنبند سبز، شالگردن سبز! هرچی بهش هدیه میدن سبز..
من میخندیدم و او جدی ادامه میداد! گفتم: خودم که همیشه غیره سبز میخرم، توازن برقرار میشه. اصلن میرم به دوستام میگم من همهی رنگها را دوست دارم نه فقط سبز!
همخانه لیوانهای چای را یک به یک پر میکرد، چند ثانیه خیره شد بهم و گفت: آره! همین تو میگی حتمن.. خودم باید با دوستات یه صحبتی کنم!
الف در هیبت شاکی گفت: دندون اسب پیشکشی را که نمیشمار..
همخانه قبل از تمام شدن جملهش گفت: من میشمارم! خوب میکنم میشمارم!!
باز کلکل این دو تا شروع شد و من و شین مثل اکثر موارد تماشاچی بودیم..
گفتم: بفرمایید چای! سرد شد دیگه .. مینویسم همه دنیا را سبز میبینند! شما چطور؟
0 comments: