می شینه پشت میز، نارنگی پوست می کنه و می گه زود باش!! بگو..
می گم خب.. بعد از سلام و احوالپرسی و این حرفها.. بحث در باب دیلمان و ساختمون سازی و اینا بود. که خرجش چند برابر می شه و قیمت ِ شن و کرایه ی بار و مقایسه این چیزها.. بعد شومینه ای که آقاهه بد ساخته و نقشه و نوع تقریبی ساختمون.. و بابا دوستاش را برده و اون دور و بر زمین خریدن و شروع کردن به ساخت و ساز و شهرک درست کردن و همه آشنا هستن و دوستن با هم.
بعد از دیلمان و حوالی اومدن پایین !! و صحبت به ماشین و رانندگی و جاده و تصادفات و اینا رسید که مفصلن در این باب صحبت شد.
بعد از ماشین و اینا رسیدن به وقت سربازی بابا !! از اینجا کجا رفته (اسمش یادم رفت !!) که هیجان نداشته و بابا چند روز فرار کرده تا بفرستنش به یه جای هیجان انگیز تر! فرستادنش اهواز و از اونجا هم رسیده به آبادان و اونجا را بسیار دوست می داشته و حتی بعد از سربازی هم اونجا مونده یه مدتی، ولی مامان را نمی شناخته اون موقع!
بعد رسیدن به ماجرای آشنایی مامان و بابا که جنگ شده و مامان اینا مجبور شدن برن اهواز و بعد بروجرد و بالاخره به آمل رسیدن و اونجا ساکن شدن به خاطر خواهرش..
و اینکه عمو بیژن (شوهر خاله ام) با عمو محمد (برادر بابام) دوست بوده و سیر اتفاقاتی که منجر به آشنایی و ازدواج پدر و مادرمان شد!
بعد صحبت از صدام حسین هم شد حتی!! بابا گفت مامان صدام حسین و زن داداشم را دعا می کنه همیشه، چون باعث آشناییش با من شد !!
البته در اینجا دینا در حد یکی دو جمله از مامان دفاع کرد که بابا جان شما باید دعا کنی و ممنون باشی نه مامانم!
فوتبال هم این وسط در جریان بود.. شب جمعه ای تمام مرده های فوتبالیست را هم یاد کردن و خدابیامرز فلانی و فلانی و فلانی.. و جریان فوتبال ها و کوه نوردی و امثالهم!
در ضمن یادی هم از افتخارات بابا جان، سر و دماغ و دست و پای شکسته و کتف در رفته و اینا هم شد!
و سخن کوتاهی در مورد رابطه ی ورزش و سلامتی!
بعد بابا به منا گفت دخترم یه لیوان چای بریز برام و تعارف کردن به مهمانها که چای نمی خورید شما؟ بعد مبحث چای شروع شد! که چقدر در روز چای می خورید و می خورم! کی خیانت کرد به چای لاهیجان و کی مدیر بود و کی خرابکاری کرد و کجا زمین خرید و کی ضربه زد و ...
می گه خب آخرش چی شد؟
می گم ما هم هر چه صبر کردیم که برن سر اصل مطلب، انگار نه انگار!! آخرش که از هر دری غیر از اصل مطلب ! گفتگو کردن، خداحافظی کردن و رفتن!!
منا می گه تو داشتی فیلم می دیدی یا گوش ایستاده بودی؟ می گم خوبه تو هم کنار من نشسته بودی! بهتر از تو هم فیلم را یادمه !! .. اینا بلند حرف می زدن.
Friday, November 23, 2007
معارفه
Posted by Donya at 11/23/2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
پس خواستگاری تو نبود؟!
نچ .. مث که جدی جدی خبریه :دی