Monday, November 26, 2007

برگه ها را پرت می کنه روی تخت.. گیج و بین خواب و بیداری ام. می گه بیا! این مزخرفات ارزش خوندن داره؟ باید انداختش تو سطل آشغال..
داره از اتاق می ره بیرون و مکث می کنه.. می گه به کسی هم ندی ها! چی فکر می کنن دربارت اونوقت؟ بی خود اینهمه سر و صدا کردن برای این آشغال؟
ساعت را نگاه می کنم. فقط نیم ساعت گذشته از وقتی که این 117 صفحه ی پرینت شده را از من گرفت تا یه نگاهی بهش بندازه و شروع کرد به خوندنش..
هنوز گیج خوابم. زمان به نظرم خیلی طولانی تر گذشته بود. شروع می کنم به خوندن. 56 صفحه اش را تا حال خوندم و هنوز نمی دونم چه چیزی مامان را انقدر عصبانی کرد که به این نتیجه رسیده باید بندازمش دور.

1 comments:

Anonymous said...

:-??