مرجان کفاره ی خوندن این نوشته که مخاطبش را بالای 25 سال قرار داده، 40 بار باز کردن وبلاگش گذاشته! اگه خوندن این پست برای زیر 25 سال بده، پس چرا باید روزی 40 بار ببینمش؟ همین کارا را کردی خواهر که چشم و گوش منم باز شده و مامانم عصبانی ست.
من هیچ وقت نتونستم به طرق الکترونیکی کتاب بخونم! بیشتر از یکی دو ساله کتاب منتشر نشده ی عباس معروفی در ایران (فریدون و پسرانش) را دانلود کردم ولی با وجود اینکه نثر این نویسنده را بسیار دوست می دارم، هنوز نخوندمش. بنابراین با موافقت مادر عزیزم، پرینت گرفتم از متن دانلود شده ی " خاطرات روسپیان سودازده ی من" و دادم سیمی اش هم کردن که بتونم بخونمش.. 117 صفحه ی ورق ورق اصلن جالب نبود.
قراره هفته ی آینده هم بدم به آنی، بعد هم خانم پ و لابد بعدش هم خانم کاف ! اصولن کتابهایمان اینجوری سیر می کند. یکی که خواند، پیشنهاد می دهد به دیگری و بعد می رسد به دست دیگری البته در صورتی که کتابی در حال خواندن نداشته باشه وگرنه یه ذره به تعویق می افته این چرخه.
مثلن چهارشنبه "بادبادک باز" را باید ببرم برای خانم کاف که هفته ی قبل "هزار خورشید درخشان" را خوانده. برای آنی " خاطرات .... " را و برای خانم پ هم یک فیلم خوب.
مادرمان هم که با عصبانیت فرمودن اینو به هیچ کس ندم! .. نمی دونم مامانم چه فکری می کند درباره ی دخترش که تا کمتر از 2ماه دیگه 24 سالش تمام می شه. فکر می کنه با خوندن کتابی که اسم روسپی و خانه فحشا درش تکرار شده فکر دختر کوچولوش منحرف می شه و یا اگه کسی این کتاب را دستش ببینه فکرهای بدی درباره ی دختر دسته گلش می کنه؟!
حق می دم بهش نگرانم باشه خصوصن که این دخترک تا 19 سالگی با اینکه فهمیده بود لک لک ها با پست هوایی اونو تحویل خانواده اش ندادن ولی فکر می کرد لابد خدا با پست سفارشی دنیا را پست کرده و بهشون هدیه داده!
حق داره نگران دخترکی باشه که حتی دوستاش تو مدرسه هم، همیشه حواسشون به حرفهاشون بود و جلوی اون خیلی از کلمات را به کار نمی بردن چون به نظرشون بسیار مؤدب بود و منگی اش درست وقتی ظهور ِ بیشتری پیدا می کرد که هیچ واکنشی در مقابل جک هایی که از خنده غش می کردن نشون نمی داد و بی اغراق نود درصدش را نمی فهمید!
مادرم حق داره نگران دختر کوچولوش باشه چون دوم یا سوم دبیرستان بود که با اصرار از دوست نزدیکش خواهش کرد حرفهایی که بین اون و یکی دیگه از بچه ها رد و بدل شده بود را ترجمه کنه براش تا اونم بفهمه! و برای اولین بار چیزی به نام بکارت و پرده به گوشش خورد.
مادرم حق داره نگران دختر کوچولوش باشه که بیشتر از یک سال نمی دونست چرا هر ماه از بدنش خون سرازیر می شه و باید درد بکشه! تا وقتی که یه روز معلم دینی راهنمایی پرده های کلاس را کشید، روی تخته یه سری خطوط و شکل کشید و با صدای آرومی توضیح داد برای بچه های کلاس..
مادرم حق داره نگران دختر کوچولوش باشه چون تمام دانسته های دخترش تا قبل از 20 سالگی، کمتر از چیزهایی بوده که در کتابهای از زیر تیغ سانسور وزارت ارشاد جمهوری اسلامی گذشته، چاپ شده.
مادرم حق داره نگران باشه..
Tuesday, November 27, 2007
ممنوعه
Posted by Donya at 11/27/2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
9 comments:
همه حق دارن.منبچه بودم آرزو می کردم زودتر مادر شم تا بتونم دستور بدم
وای دنيا خدا نكشه تو رو
اومدم وبلاگو باز كردم ميبينم 71 نفر آنلاين هستن بازديد ها شده 654 تا، منو ميگی در جا گفتم اين كار دنيای طفلكه كه داره كفاره پس ميده، اصلا نميتونم جلوی خندمو بگيرم.
دمت گرم،خيلی خانمی به خدا
ميبوسمت عزيزم
من هنوزم نميدونم كار مامانا درسته يا نه ولی اينو ميدونم يه وقتايی مثل پرنده تو قفس بال بال ميزدم از دست بكن نكن های مامانم.حالا هم كه 32 سالم شده هميشه فكر ميكنم كه خداييش اون همه سختگيری لازم نبود يعنی به نظرم نمياد فرقی ميكرد. البته خوندی حتما تو وبلاگم كه من 23 سالم بود كه زدم بيرون رفتم هند. و اين بهترين كار بود در اونموقع
در هر صورت احترامشون واجبه ولی چون خودم يه مامان سخت گير داشتم ميدونم كه آدم خيلی راحت نيست اينجوری
خيلی مواظب خودت باش
دنیا جون من از روی فضولی اومدم ببینم جریان این کفاره دادن تو وبلاگ مرجان چیه که حالا سر در اوردم :دی
با نخوندن کتاب به طور الکترونیکی هم کاملا موافقم! من که خودم یه سره در معرض نور و اشعه ی مونیتور هستم حالا اگر بخوام کتابم با لپ تاپ و کامپیوتر بخونم دیگه ازونور یه سره باید برم چشمامو تخلیه کنم و بپیوندم به جمعیت روشن دلان!!
اما اینا به کنار... چقدر از خوندن تیکه ی آخر پستت تحت تاثیر قرار گرفتم... منو برد به یه عالمه فکرای گذشته ....
مثل اینکه یه دعوتنامه هم باید برای اموزش منفی شدن بفرستم واست :دی
نوشتی کتابه رو پرینت کردی ... یعنی تو کامپیوتر هم نسخشو داری
واسه منم میفرستیش
18 سالم شده ها ...نگران نباش :دی
.
یا اینکه بگو از کجا د.ل کرد
اوه اوه الان یاد سختگیری های مامانم افتادم...چی می کشیدیم اون روزها...البته بعد از قبول شدن دانشگاه دیگه تموم شد..البته فکر کنم به خاطر این که گاگول تر و بچه مثبت تر از ما نبود دیگه...اون هم چیزی نداشت که گیر بده...نوشته هات و خوندم...دوست داشتنی هستن!
احساس خوبیه که یکی دیگه هست که مامانش بدون خداحافظی گوشی رو روش قطع میکنه.آدمی اصولن وقتی درد رو مشترک میبینه آروم میشه.ممنون که اومدی.
لینک کردم با اجازه
این متن رفیقت هم مرا خنداند هم بعدش با یکی دعوام شد .. برای اینکه لینک را فرستادم براش در عرض یک دقیقه پست ناکار شد و کارمان به خین و خین ریزی کشید ...
مامانت خیلی نگرانه ولی تو هم خیلی معصومی دخملک .. ما که نه سالمون بود دوستی که از انگلیس اومده بود هر چی مادره رشته بود پنبه کرد .. چنان همه چی را مو به مو توضیح داد که هنوز آگاهی مون بیشتر از اون موقع نشده ... قربون شما