ساعت 8 و 20 دقیقه بیدارم کردن که بابا دارد می رود.. خواب و بیدار مانتو پیدا کردم و روسری.. بابا خودش را رساند و آخرین سفارش ها مبنی بر احتیاط و مواظب باش و جاده لغزنده ست و باران می بارد و ... را گفت و رفت..
برگشتم خانه، صبحانه خوردم و وسایلم را جمع کردم. مامان را رساندم بانک و یادم افتاد از 6قطعه عکس فقط 3 تا دارم! شماره عکس را دادم دست دینا و منتظر ماندم.. گفت نیم ساعت بعد!
رفتیم خیابان بعدی دینا کارش را انجام دهد و مامان زنگ زد که کارش تمام شده.
مدارکم را دادم مامان که تا این نیم ساعت تمام شود کپی بگیرد ازشان. کارت ملی ام را جا گذاشته بود.. عکسها را گرفتم و برگشتم خانه برای برداشتن کارت ملی..
دینا را رساندم سر کارش و دور زدیم کل خیابان را و بالاخره از شهر زدم بیرون. ساعت 10 و 10 دقیقه بود به گمانم..
یک ساعت و 15دقیقه ی بعد رسیدیم تنکابن..
عرفان و پریسا و آن دختر رامسری که هر چه فکر کردم اسمش یادم نیامد، را دیدم.. شاید هم هیچ وقت اسمش را نمی دانستم!
کمر درد امانم را برید. روز خوبی برای اینهمه ایستادن نبود. گاهی زمین و زمان هم به دوار در می آمد ولی تمام شد!
ظاهرن شده ام دانشجوی نمایش- صحنه آرایی و اصرار برای نگرفتن خوابگاه هم بی فایده بود!
برای یک ترم، اجاره ی خانه تقرین بیخود بود.. گفتم رفت و آمد می کنم ولی مامان رضایت نداد. گفت آن وقت باید ماشین را بفروشم و قبض جریمه ی پلیس های نامحسوس و محسوس را پرداخت کنم! - در تمام این پنج سال فقط یک بار بیست هزار تومن جریمه شده ام به خاطر سرعت غیر مجاز -
فعلن امیدوارم 4 سال را ماندگار نشوم اینجا.. کیوان و ایمان قول مساعد داده اند برای همکاری جهت گرفتن انتقالی.. دعا کنید بشود!
برگشتم خانه، صبحانه خوردم و وسایلم را جمع کردم. مامان را رساندم بانک و یادم افتاد از 6قطعه عکس فقط 3 تا دارم! شماره عکس را دادم دست دینا و منتظر ماندم.. گفت نیم ساعت بعد!
رفتیم خیابان بعدی دینا کارش را انجام دهد و مامان زنگ زد که کارش تمام شده.
مدارکم را دادم مامان که تا این نیم ساعت تمام شود کپی بگیرد ازشان. کارت ملی ام را جا گذاشته بود.. عکسها را گرفتم و برگشتم خانه برای برداشتن کارت ملی..
دینا را رساندم سر کارش و دور زدیم کل خیابان را و بالاخره از شهر زدم بیرون. ساعت 10 و 10 دقیقه بود به گمانم..
یک ساعت و 15دقیقه ی بعد رسیدیم تنکابن..
عرفان و پریسا و آن دختر رامسری که هر چه فکر کردم اسمش یادم نیامد، را دیدم.. شاید هم هیچ وقت اسمش را نمی دانستم!
کمر درد امانم را برید. روز خوبی برای اینهمه ایستادن نبود. گاهی زمین و زمان هم به دوار در می آمد ولی تمام شد!
ظاهرن شده ام دانشجوی نمایش- صحنه آرایی و اصرار برای نگرفتن خوابگاه هم بی فایده بود!
برای یک ترم، اجاره ی خانه تقرین بیخود بود.. گفتم رفت و آمد می کنم ولی مامان رضایت نداد. گفت آن وقت باید ماشین را بفروشم و قبض جریمه ی پلیس های نامحسوس و محسوس را پرداخت کنم! - در تمام این پنج سال فقط یک بار بیست هزار تومن جریمه شده ام به خاطر سرعت غیر مجاز -
فعلن امیدوارم 4 سال را ماندگار نشوم اینجا.. کیوان و ایمان قول مساعد داده اند برای همکاری جهت گرفتن انتقالی.. دعا کنید بشود!
0 comments: