Wednesday, September 17, 2008

من از الان غمم گرفته.. این یک سال و نیم ماندن در خانه بدعادتم کرده..
من از الان غصه ی رفتن به خوابگاه و زندگی با آدمهای جدید را دارم که خیلی هایشان 5-6 سالی کوچکتر از من باید باشند. احساس بزرگی ندارم! ولی حوصله ی خیلی چیزها را ندارم. همان 4-3 سال پیش هم نداشتم. یک ماه بیشتر دوام نیاوردم در خوابگاه! که خوابگاه هم نبود حتی.. متل اجاره کرده بودند برای یک ماه قبل از عید.. که از آن یک ماه من یک هفته زودتر کلاسهایم را تعطیل کردم.. 2 تا آخر هفته را برگشتم خانه.. چند روز اول خانه ی عمه بودم. 2-3 شبی هم رفتم خانه ی دخترعمویم. خودم هم نمی دانم چند شب در خوابگاه بودم.
نه مأموری بود و نه حراستی و نه سرپرست خوابگاهی! یکباره به سرم می زد.. تاکسی می گرفتم و از آنجا فرار می کردم. به هیچ کسی هم قرار نبود جواب پس دهم. حداقل آن یک ماه اول اینگونه بود.. کسی کاری به کار کسی نداشت. بعد که خوابگاه مسئول پیدا کرد. بعد که ساعت خروج و ورود وضع شد. بعد که چهارچوب ها حاکم شدند.. من دیگر در خانه ی اجاره ای ام بودم و هر ساعتی که دلم می خواست از خواب بیدار می شدم. هر ساعتی دوست داشتم می خوابیدم.. هر وقت دلم می خواست با صدای بلند موزیک گوش می کردم و یا تلویزیون را بدون اینکه نگاه کنم روشن می کردم و تصویرها برای خودش می آمدند و می رفتند.. هر وقت حوصله داشتم وسایلم را جمع و جور می کردم و اگر هم نه.. کسی نمی گفت چرا روی تختت بهم ریخته ست.. چرا از کتاب و عروسک و لباس روی تختت ریخته و هر شب باید برای خودت جای خواب باز کنی وسط این خرت و پرت ها..
اینجا هم اتاقم قلمروی من ست. بابا و مامان سرکی هم بکشند کسی از من انتظار ندارد کتابهایم را از دور و برم جمع کنم. لباسهایم روی کاناپه نباشد. تختم مرتب باشد.. لیوان های خالی از چای و آب را دیگر بی سر و صدا برمی دارند و می برند.

به مامان می گم خیالت راحت شد من را می فرستی خوابگاه، دیگه اینترنت تعطیل می شه؟ باید کلی کتاب همرام ببرم..

باید قبل از چهاردهم مهر یک سفر هم بروم آمل و ریز نمراتم را بگیرم. 4 واحد از این 17واحدی که داده اند باید حذف شود. هیچ درس عملی هم که موجود نیست. همه شان شب امتحانی اند! باید این شبهای پاییزی را با کتابهایم پر کنم و دوری از این دنیای مجازی.

از الان غمم گرفته برای دو هفته ی دیگر که باید بروم..

0 comments: