Friday, September 19, 2008

این النگوها سالهاست با دست راستم عجین شده.. 10 سالم بود که مادر این النگوها را از دستش در آورد مبادا با گذر زمان دیگر از دستش در نیاید .. بعد اینها شد مال من!
مادر گفت برای وقتی که بزرگتر شدم ولی بی توجه به حرفش النگوها را کردم دستم با اینکه از دستهای لاغرم سر می خورد و راحت در می آمد.. حرف مادر هم تأثیری نداشت که "گمشان می کنی .. بذار برای چند سال بعد.." این النگوها مال من بود دیگر..

شاید بیشتر دوستشان داشتم چون مال او بود. چون سن من و النگوها تقریبن یکی بود و شاید هم یک سالی بزرگتر از من بودند. حالا دیگر به سختی در می آیند از دستم.. شاید به زور صابون..

النگوها را از روی ساعدم که قفل می شوند همیشه و ردشان می ماند روی پوستم، آزاد می کنم..

شاید یک روزی این ساعد و این دستها چاق تر شدند.. من هم مثل مادر از ترس اینکه مبادا گیر کنند توی دستم درشان بیاورم برای همیشه و بدهم به دخترکم.. دخترم هم با خوشحالی دستش کند و گوش نسپارد به حرفهای من که "گمشان می کنی.. بذار برایت نگه دارم تا کمی بزرگتر شوی.."
بعد یک روزی هم او بالاخره این النگوها را برای دخترکش از دستش در آورد و ... و دخترش برای دخترش و ...

0 comments: