Thursday, September 18, 2008

روز جهانی آب ما را با خود خواهد برد

هوا کمی ابری هست اما باران نمی بارد.. ولی اگر امروز در آشپزخانه ی خانه ی ما یکباره باران ببارد جای تعجب ندارد!
صبح که مادر با خریدهایش برگشت نا نداشت. تاکسی را اشتباهی سوار شده بود و یک خیابان سربالایی رو به کوه را با این بطری های نوشابه و خرت و پرت های دیگر پیاده آمده بود.. بعد تند تند دست به کار پخت و پز شد و لباس ها را هم ریخته بود داخل لباس شویی که در این فاصله اینها هم شسته شوند. بعد طبق معمول این صبح ها که کسی در خانه نیست و حتی اگر کسی هم در خانه باشد نوارش روی "دنیا" گیر می کند و موزیک متن و حواشی و تم اصلی همین یک کلمه است.. باز نوای "دنیا" سر داده بود..
منم در رفت و آمد بین آشپزخانه و گردیدن دور خودم.. یکباره آه و داد مادر بلند شد و نوایی غیر از "دنیا" به گوش رسید.. کف آشپزخانه رودخانه ای جریان گرفته بود. اگر ادامه پیدا می کرد می توانستیم با قایق های پارویی مان یه این طرف و آن طرف برویم! منشاء رودخانه از زیر ماشین لباسشویی شروع می شد که یکباره تصمیم گرفته بود از زیر وظیفه اش سر باز زند و اعتصاب پیشه کرده بود.. دستش را زده بود به کمرش و می گفت "نمی شورم خانم! نمی شورم.. حرفیه؟! می تونم! نمی شورم.."

سبزی ها را که می شستم باز داد مادر در آمد که "اینجا چرا آب ریختی؟" از کنار ظرفشویی نمی دانم چرا آب روان شده بود و چکه چکه می کرد روی زمین..

مادر باز می دوید این ور و آن ور و نگاهش روی ساعت که آی دیر شد و وای کارام تمام نشد و ... هی منم دلداری که مادرم کسی ساعت 12 از تو انتظار نهار نداره که.. حالا تا اینها برسند و احتمالن دیر هم از خواب بیدار می شوند. آرامشت را از دست نده، کارا دیر تر انجام می شه. بعد یه قابلمه ی گنده داد دستم که زودتر آب بریز توش و بذار سر گاز تا برنج را بذارم..
منم برای تسهیل در کار و سرعت بخشیدن شیر آب را تا کمی انتها باز کردم ولی آب از گوشه و کنارش یهو ریخت بیرون و منم مات و متحیر.. انگار همه ی این اتفاق ها امروز باید می افتاد و همه ی خرابی ها مال امروز بود..
خدا تا انتهایش را به خیر کند. هنوز که مهمان ها نرسیده اند..

0 comments: