Thursday, September 18, 2008

دو سه روز پیش یکی زنگ زد خونمون با دینا کار داشت.. بعد دینا به حافظه اش فشار آورد و بعد تعجب کرد.. بعدترش هیجان زده شد.. بعد کمی جیغ شادی کشید و بعدش خوشحال و خندان خداحافظی کرد..

تو دوران دبستان دینا یه همکلاسی داشته و از دوستان نزدیک و صمیمی کلاس چهارمش بوده ولی یهو دختره بی خبر گم و گور شد و خبر رسید از ایران رفته. مادر دختره از پدرش جدا شده بود و از ترس اینکه مبادا بچه ها را ازش بگیرن.. بی خبر و بی سر و صدا با دختر و پسرش از ایران رفتن و در تمام این سالها دیگه دینا هیچ خبری از این دوستش نداشت..
حالا بعد از 12 سال.. در این بعدازظهر روزهای آخر تابستان تلفن زنگ زد و این آدم پشت خط بود و دلش می خواست دینا را ببینه!
امروز هم اومد خونمون.. از دوستای مدرسه اش فقط دو نفر را یادش بود با اسم و فامیل - که از دوستان صمیمی اون موقع اش بودند- و از وقتی اومده بود گشته بود و پیداشون کرد. بهاره که تهران بود. شماره ی خونه ی عمو را 118 بهش داده بود و از عمو هم شماره ی خونه ی ما را گرفته بود تا در این سه چهار هفته اقامتش در ایران که بعد از 12 سال برگشته این دو نفر را ببینه حتمن.. دو هفته ی دیگه هم برمیگرده امریکا.
من این دوست دینا را اصلن یادم نبود ولی خیلی خوشم اومد ازش و جالب بود برام که بعد از اینهمه سال باز تلاش کرده این یکی دو نفری که اینجا می شناخته را حتمن پیدا کنه و ببینه..

0 comments: