Tuesday, September 16, 2008

تمام این سالها یا منتظر بوده ام.. انتظارهای چند روزه و حتی چند هفته ای.. و یا غافلگیر شده ام. درست مثل امروز صبح

بعد فکر کردم چه خوب که دیروز وقتی خانم آرایشگر گفت بعدازظهر نیست همان موقع شال و کلاه کردم و رفتم آرایشگاه و خودم را از شر این ابروهای چین واچین و درهم خلاص کردم که حالا بعد از عق زدن های متناوب وقتی سرم را بالا می گیرم تا آبی به صورتم بزنم این صورت رنگ پریده بدتر از این نیست..

بعد فکر کردم چه خوب که دیشب دوش گرفتم.. آدم که تمیز باشد حالش بهتر ست. کمی بهتر از خیلی بد!

خواستم کتاب بخوانم. نه نای باز کردن چشمهایم را داشتم و نه تمرکز درست حسابی. بعد خوشحال شدم دیشب کتاب نیمه تمامم را تمام کردم و حالا چند روز دیرتر خواندن کتابی را شروع کردن به هیچ جایی برنمی خورد. حداقل این کتاب نیمه تمام، دیشب تمام شد..