روز اول که دیدمش فکر کردم غم عالم روی دوش اش سنگینی می کند. از صورتش غصه و ماتم می بارید..
منتظر آمدن بچه های دیگر بودیم و گاه گداری کسی چیزی می گفت و حواس ها پرت موضوعات مختلف.. نزدیکش رفتم و پرسیدم: ناراحتی؟
سر تکان داد و گفت نه..
گفتم اگه چیزی شده و یا مشکلی هست می تونی به من بگی.
باز سرش را به علامت منفی تکان داد!
با خنده گفتم نکنه خوابت می یاد؟ یا اینکه از خواب بیدارت کردن و فرستادنت اینجا؟ آره؟
لبخند زد و گفت نه!
و یک لبخند زیبا - واقعن زیبا- تمام صورتش را پر کرد..
هفته ی بعد خانم پ هم انگار از دور متوجه ی صورت غمگین دخترک شده بود.. رفت سراغش و پرسید ناراحتی؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
ایما و اشاره کردن از راه دور فایده ای نداشت! دخترک باز لبخندی صورتش را پر کرد و گفت چیزی نشده و ناراحت نیست..
خانم پ که نزدیکم آمد گفتم: حالت صورتش همینجوریه! منم هر جلسه فکر می کنم ناراحته و یا مشکلی پیش آمده.. ولی وقتی لبخند می زند زیبا می شود. حیف که این لبخند ها دوخته نشده به صورتش و دور افتاده..
Tuesday, September 23, 2008
لبخند تو زیباست
Posted by Donya at 9/23/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
نوشته ات حس قشنگی داشت! یه جورایی تلخ!