Saturday, December 20, 2008

جمعه - روز اقوام قدیمی

دایی حسین دایی همه ست ! همه ی خواهر زاده ها منتظر دیدارش هستند. فامیل را از دور و نزدیک پیدا می کند بعد از سالها حتی.. با اینکه اینجا نیست و همان سالی سه، چهار بار که می آید ایران و با وجود تمام مشغله هایش همراه خانواده ست..

می آید دنبالمان. مهمان یکی از اقوام مادری هستیم که تا حال ندیدمشان و حتی خبر از بودنشان نداشتم. نهار مخلوطی از غذاهای خوزستانی و پاکستانی ست که نمی توان ازشان گذشت.
صاحبخانه زنی ست ایرانی - پاکستانی

خاله و شوهرخاله ی مامان و دختر و پسرش هم هستند که چند سالی ست ندیدمشان..

شوهر خاله اش فکر کنم هم سن و سال نوح باشد یا چیزی همان حدود - عمرش دراز باد - حوادث و اتفاقات و آدمها را قر و قاطی می کند. برای بار چندم می پرسد من دختر کی هستم؟ همانی که شمال هست؟ و خیالش راحت می شود وبرای بار چندم سلام گرم می رساند به مادر و پدر ! و می گوید بهشان بگو "دایی" به یادشان هست و بهش سر بزنند..
لبخند می زنم و نمی گویم تا جایی که یادم هستم شما همیشه "عمو" بوده اید و مادر و من و بقیه عمو صدایتان می زدیم.. می گویم چشم! حتمن..

دایی می گوید چند سال دیگه منم اینجوری می شم همه چیزو قر و قاطی می کنم ولی شماها برای خودتو نذارید! بی خیالی طی کنید.. جدی نگیرید حرفامو..

0 comments: