Tuesday, December 9, 2008

دیشب خواب دیدم مامانی - مادر مادرم- مرده ! چهره ی تکیه و هیکل لاغرش در ذهنم بود وقتهایی که از دست دعواهای پسر و دامادش به ستوه می آمد و اختلافاتی که نباید ربطی به او می داشت ولی پسر حکم داده که با دخترش نباید ارتباط داشته باشد، حرص می خورد، اشک در چشمانش حلقه می زد، دامادش را نفرین می کرد و می گفت زودتر بمیرم تا راحت شم!
بعد من دلم می خواست می توانستم زنگ بزنم به آن سر کره ی زمین و به دایی بگویم اختلافات تو با شوهر خاله نه تنها هیچ ربطی به مامانی ندارد، به ما هم ربطی ندارد که مادر مرا هم طرد کرده ای! و حق نداری آرامش زندگی این پیرزن را بهم بریزی! ولی نمی شد در دعوای بزرگترها دخالت کرد.. به مامانی می گفتم بی خیال! حرص نخور..

خواب دیدم مامانی مرده ! نه اشک بود، نه آهی، نه .. انگار ثابت مانده بودم، انگار همه چیز متوقف شده بود و فقط جزئیات چهره ی مادربزرگ را مرور می کردم..


پ.ن: دیشب شیمن اس ام اس فرستاده بود مادربزرگ آقاهه مرده و مراسم نامزدی فعلن کنسل ست!

0 comments: