Sunday, December 21, 2008

می گفت مادربزرگش تعجب کرده از این جمع های خانوادگی ما ! از اینکه همه با هم حرف می زنند ولی با وجود اینهمه شلوغی حرف همدیگر را می فهمند و جواب می دهند..
خانه ی مادربزرگ شلوغ و پر سر و صداست. عموها و عمه ها و دخترخاله های بابا و خانواده هایشان.. هر چند نفر که با هم حرف می زنند. کسی از این گوشه ی سالن با آن گوشه ی دیگر حرف می زند. حواسشان به همدیگر هست. اظهار نظر می کنند، با هم می خندند و فقط مریم و زهرا - عروس عمو و عمه - گاه گداری می پرسن فلانی چی گفت؟ و حرفهایی که گیلکی تند و سریع گفته می شوند را نمی فهمند و کسی آن وسط ها برایشان تکرار می کند که عمو مثلن چه گفته یا بقیه چرا می خندند..

1 comments:

Anonymous said...

چقدر خونه ی مادربزرگ رو با اون همه فامیلهای نزدیک که با هم راحتیم و میگیم و میخندیم دوست دارم :)
راست میگی... کسی که عادت نداشته باشه به اون تیپ حرف زدن یه خونواده، یه کم سختشه و مثل جا موندن دیکته سر کلاس می مونه که هی باید بپرسی چی شد، یه بار دیگه