Saturday, December 20, 2008

شنبه - روز حرفهای قدیمی

جمعه شب تا رسیدیم خانه ی مامانی و دوش گرفتم راهی خانه ی شیمن شدم و دیدن خاله شیرین نازنین

دایی حسین می گوید می رسانمتان! به دایی هادی می گویم این آدرسیه که من همیشه با آژانس می رم و مسیر تاکسی اش اینجوریه.. حالا به دایی حسین آدرس بده!
می گوید خب تو که بلدی با تاکسی برو دیگه!!
دایی حسین اسم خیابان ها را بلد نیست. تهران و کرج را بدون نام خیابانها بلد ست و باید بهش نشانه داد. مسیرها را با نشانه های مخصوص خودش بلد ست.. خانه ی مامانی صحنه ی مجادله ی دایی ها می شود برای فهماندن آدرس به همدیگر.. به زور جلوی خنده ام را میگیرم و بلند -جوری که صدایم بهشان برسد- می گویم: بی خیال ! من و دینا با آژانس می ریم!
ولی دایی حسین مصمم ست که ما را برساند. زنگ می زند به دوستش و او به راحتی و با دو سه تا نشانه دایی را هدایت می کند تا خانه ی شیمن اینها..

چهارزانو می نشینم روبرویش و زل می زنم بهش تا حرف بزند.. گاهی می پرم وسط تا حرفهایم نماند وسط ِ وسط ِ گلویم! و شاکی می شود! باز سکوت و همه ی نظرات و حرفها را می گذارم برای بعد..

از جمعه شب تا صبح شنبه به حرف می گذرد و حرف..

لنگ ظهر بیدار شدن و سر ظهر صبحانه خوردن و رفتن..

و باز خانه ی مامانی و بودن کنار دایی حسین..

1 comments:

احسان طريقت said...

سفرنامه روز يكشنبه را خدا به خير كنه :دي همون قسمتش كه يه جوون بي گناه داشت كشته مي‌شد