Sunday, December 7, 2008

مثل برق گرفته ها می پرم از جایم. اولین روسری که دم دستم می آید را بر می دارم و می دوم سمت ماشین..

می بینمش از دور که دارد سوار تاکسی می شود، قبل از میدان همانجایی که دور زدن ممنوع باید باشد! دور می زنم.. سوار می شود و می گوید فکر کردم نمی یای دنبالم! به مامان گفته بودم نیاین!
می گویم دیدم مامانت راحت و آسوده خوابیده و صدام نکرد.. منو بگو انقدر عجله کردم!
نگاهی می اندازد بهم، می خندد و می گوید کاملن از قیافه ات معلومه! ولی خوب شد اومدی.. تاکسی بوی گند می داد! داشتم خفه می شدم..
می گویم بله! فقط یه روسری گرفتم دستم.. بعد فکر کردم حالا اگه تصادف کنم باید بگم بیخیال! من پیاده نمی شم :دی اینجا رو که نرسیده به میدون دور زدم نکنه تاکسی حرکت کنه.. جلوی خونه هم خیابون را نرفتم پایین تا بریدگی، همون یه قسمت را برعکس رفتم و اومدم این سمت..
می گوید ای خلافکار !!
می گویم حالا نری بذاری کف دست مامانت که یکباره فردا بگه نمی خواد ماشین رو ببری!
می گوید نه! نمی گم.. اگه به موقع نمی رسیدی امکان داشت بالا بیارم یا خفه شم! نجاتم دادی..

0 comments: