Monday, December 8, 2008

امروز 3 تا از کتابهایم را پس گرفتم! حالا مانده کتاب مارکز که دست وحید ست. مرگ یزدگرد و مرغابی وحشی پیش محمدرضا ست. خانم دالاوی و هزاران خورشید تابان هم دست آرزوست!

مشکل من امانت دادن کتابهایم نیست. خیلی راحت امانت می دهم ولی این چند ماهه مدام به من یادآوری شده که اینجا کتاب بدهی پس گرفتنش با خداست و برنمی گردانند.. و این را دوست ندارم!

دو تا از کتابهایی که بیشتر از یک ماه ست از من گرفته و می دانم وقت خواندنش را هم تا اطلاع ثانوی نخواهد داشت و نمی فهمم چرا انقدر اصرار داشت حتمن این چهار تا کتاب را برایش بیاورم در حالیکه لای هیچ کدامشان را هم باز نکرده، خواهش کرده ام برایم بیاورد و امروز آورد.
می گوید معلومه کتابهات برات خیلی مهمه.. می گویم اوهوم و این یکی خیلی مهم تر ست.
می گوید فهمیدم!
می گویم هدیه ی دوست عزیزی ست! کتاب تاریخ دار ست!
می پرسد اسمش چیه؟

من بعد از اینکه حساسیت روی کتابهایم را به دختره فهماندم که انگار خوشبختانه امروز این پروژه با موفقیت به انجام رسیده.. در قدم بعدی باید بهش بفهمانم اینکه اسم آدمهای زندگی من چیست، هیچ جای مهمی وسط حرفهایم نمی تواند داشته باشد! اسم این آدم هر چه که باشد چه فرقی به حال تو می کند حتی؟ این آدم مهم ست برای من یا اهمیتی ندارد. یا این آدم دوست من ست. یا این آدم عمه ی پسرخاله ی شوهرخواهر من ست و یا هر کس دیگری.. یا حتی شاید یک واقعه ی روزمره زندگی را دارم تعریف می کنم باز اهمیتش در آن واقعه ست نه اسم آدمها! وقتی من دارم در مورد یک آدمی حرف می زنم، آن وسط برای اولین سوال نپرس "اسمش چیه؟" که چند بار این تکرار شده و انگار سهونی در کار نیست!
باور کن هیچ بازخورد خوبی ندارد برای من..