Thursday, December 18, 2008

موقع برگشت نه باران عذاب آور بود و نه جاده ای که رو به سیاهی می رفت و آسمان تیره تر می شد.. درد می پیچید در عمق وجودم و تمام توانم را می گرفت. به این فکر کردم چه خوب می شد یکی این ماشین را می رساند خانه و من چشمهایم را می گذاشتم روی هم.. ترسیدم کدئین بخورم مبادا خواب هجوم آورد و درد را به اجبار تحمل کردم.
فقط امیدوار بودم برسم به خانه..