Sunday, December 7, 2008

باز جمع چهارنفرمان و شادی و خوشحالی در یک شبی که وقتی همه هستیم خوب ست.. خیلی خوب

نمی دانم چرا یکباره دل و روده و پهلوهایم در هم پیچید و انگار یکی یه زور می خواست همه را با هم گره بزند و حتی نمی توانستم راست شوم، درست راه بروم و به زور خودم را رساندم به ماشین و نشستم..
ولی اصلن فکر نکنید اونی که از درد اشک در چشمانش حلقه بسته بود و دست راستش را نمی دانست به پهلویش بگیرد؟ به شکمش؟ یا اصلن چه کار کند با این درد لعنتی؟ همانی بود که دست چپش در هوا تکان می خورد و قر می داد و خنده هایش کل بدنش را از درد منقبض می کرد.. من که نبودم :دی

همانطور که قانونی به ثبت رسیده که انگار کسی غیر از من نباید هماهنگ کننده ی قرارهای چهارنفرمان باشد و بقیه اول به من زنگ می زنن و پیشنهاد مطرح می کنند تا من هماهنگ کنم! طبق قانون بعدی دنیا نمی تواند بی انرژی باشد و خسته و ناراحت و بی حوصله..