توی جاده همیشه آدمهایی پیدا میشوند که احساس کنند الان وقت معاشرت ست. فلاشر روشن میکنند، ویراژ میدهند، انواع ژانگولرها را اجرا میکنند تا تو بهشان توجه کنی و در آخر هم اصرار دارند شماره بدهند. طفلکیها نمیدانند با صدای موزیک و در این فصل گرما با شیشههای بسته و کولر روشن صدایی ازشان نمیرسد. گهگاه صدای بوقی میآید و بالا پایین پریدن ها و بال بال زدنشان که از گوشهی چشم دیده میشود و بیشتر باعث سرگرمیست. قسمتی از جاده را همسفرت میشوند. همانطور که یکباره پیدایشان شده، یکباره هم ناپدید میشوند. خیلیهایشان اذیت زیادی ندارند. میشود به راحتی از کنارشان گذشت.
اما همیشه هم همسفران عزیز بی آزار و اذیت نیستند. یکیشان میشود مثل این آخری که یهو چراغ ماشینش از توی آینه چشمم را زد و کنار کشیدم رد شود. یکبار، دوبار، سهبار، بارها راه دادم برود. سرعتم را زیاد میکردم، باز بود. کم می کردم، باز بود. همهی 4-5 سرزنشین ماشین قصد اذیت داشتند. فریادشان و بوقهای ممتد و نور بالا و ویراژهایی که می توانست مرا به مرز تصادف برساند که چه؟ یکیشان میگفت: این شماره رو بگیر !
نگاهم به جاده بود و گوشم به صدای داریوش. یکباره تقی صدا کرد و پریدم. وقتی از کنارم رد میشدند کوبیده بود به آینه بغل. با فاصلهی کمی بودیم و ترافیک عباسآباد و صدای خندههایشان. شکر خدا این جور وقتها هیچ پلیس زحمتکشی پیدا نمی شود. شمارهی ماشین را نوشتم تا پیدا کردن یکی از حافظین اسلام و مردم!
تا شهسوار اگر شما پلیس راهنمایی رانندگی یا نیروی انتظامی دیدید، منم دیدم. رفته بودند بخوابند و جاده در امن و امان بود.
به اولین باجهی راهنمایی رانندگی در مرکز شهر رسیدم گفتم میخواهم از یک شمارهی ماشین شکایت کنم. گفتند باید بروی کلانتری. این مربوط به ما نیست. آدرس کلانتری را گرفتم و رفتم. نگهبان دم در راهنماییام کرد تا پیش افسر نگهبان.
افسرنگهبان پرسید بچهی کجایی؟ گفتم اهل اینجا نیستم و دانشجو هستم.
پرسید: میشناسیاش؟ گفتم نه
گفت: شماره ماشین رو داری؟ گفتم آره
پرسید: تنها بودی؟ گفتم آره .. انگار که جواب سوال یافت شده باشد. دختر تنها ساعت 9 و نیم شب در جاده!
گفت: باید اول بروی دادگستری شکایت کنی. بعد بیای اینجا. بعد... دنگ و فنگش زیاده!
انگار که بگوید بیخیال شو! گفتم اگه همه بیخیال نمیشدند دیگر کسی به خودش اجازه نمی داد به حریم کسی تجاوز کنه و باعث آزار و اذیت بشه.
گفت: شنبه صبح باید بری دادگستری شکایت بنویسی
گفتم: شنبه صبح میروم دادگستری
اما همیشه هم همسفران عزیز بی آزار و اذیت نیستند. یکیشان میشود مثل این آخری که یهو چراغ ماشینش از توی آینه چشمم را زد و کنار کشیدم رد شود. یکبار، دوبار، سهبار، بارها راه دادم برود. سرعتم را زیاد میکردم، باز بود. کم می کردم، باز بود. همهی 4-5 سرزنشین ماشین قصد اذیت داشتند. فریادشان و بوقهای ممتد و نور بالا و ویراژهایی که می توانست مرا به مرز تصادف برساند که چه؟ یکیشان میگفت: این شماره رو بگیر !
نگاهم به جاده بود و گوشم به صدای داریوش. یکباره تقی صدا کرد و پریدم. وقتی از کنارم رد میشدند کوبیده بود به آینه بغل. با فاصلهی کمی بودیم و ترافیک عباسآباد و صدای خندههایشان. شکر خدا این جور وقتها هیچ پلیس زحمتکشی پیدا نمی شود. شمارهی ماشین را نوشتم تا پیدا کردن یکی از حافظین اسلام و مردم!
تا شهسوار اگر شما پلیس راهنمایی رانندگی یا نیروی انتظامی دیدید، منم دیدم. رفته بودند بخوابند و جاده در امن و امان بود.
به اولین باجهی راهنمایی رانندگی در مرکز شهر رسیدم گفتم میخواهم از یک شمارهی ماشین شکایت کنم. گفتند باید بروی کلانتری. این مربوط به ما نیست. آدرس کلانتری را گرفتم و رفتم. نگهبان دم در راهنماییام کرد تا پیش افسر نگهبان.
افسرنگهبان پرسید بچهی کجایی؟ گفتم اهل اینجا نیستم و دانشجو هستم.
پرسید: میشناسیاش؟ گفتم نه
گفت: شماره ماشین رو داری؟ گفتم آره
پرسید: تنها بودی؟ گفتم آره .. انگار که جواب سوال یافت شده باشد. دختر تنها ساعت 9 و نیم شب در جاده!
گفت: باید اول بروی دادگستری شکایت کنی. بعد بیای اینجا. بعد... دنگ و فنگش زیاده!
انگار که بگوید بیخیال شو! گفتم اگه همه بیخیال نمیشدند دیگر کسی به خودش اجازه نمی داد به حریم کسی تجاوز کنه و باعث آزار و اذیت بشه.
گفت: شنبه صبح باید بری دادگستری شکایت بنویسی
گفتم: شنبه صبح میروم دادگستری
0 comments: