Wednesday, June 2, 2010

بهایش چند؟

هوا دم داشت. شب بود دیگر.. حرکت قطره‌های عرق را روی تنم احساس می کردم. شال روی سرم را از زیر گلو آزاد‌تر کردم تا کمتر بچسبد به گردنم.
دلم می خواست از این گرما خلاص شوم. دستم رفت سمت دکمه‌های مانتو.. قبل از اینکه دکمه‌ی اولی باز شود، مکث کردم و دستم را آوردم پایین. نگاهم افتاد به آدم‌ها و خیابان..
فکر کردم حالا که همه چیز پولی ست و بابت هرچیزی قرار ست جریمه شویم، حداقل مانتوام را در بیاورم و خنکی هوای آزاد را روی پوستم احساس کنم و اجازه دهم باد میان موهایم بپیچد.
بعد هزینه‌ی این لحظه را پرداخت کنم به جیب آقایان.

1 comments:

月光 said...

بیان و برای آزادی نرخ بذارن دقیقه ای فیلان قدر