Saturday, June 12, 2010

شب ِ امتحان - 2

ساعت از 10 و نیم گذشته بود. رسید با چهره‌ی درهم. تصورم این بود آدم از ساعت 3 ونیم بعازظهر در اتوبوس باشد بهتر از این نمی‌شود. زنگ زدم سحر بیاید تا شام بخوریم. غذا را گرم کردم و سفره انداختم. عادت ندارم پا پی کسی شوم وقتی بی‌حال و بی‌حوصله ست. گفتم حالش که جا بیاید تعریف می‌کند همه چیز را. می‌خواست دوش بگیرد. گفتم آب نداریم. حالش بدتر شد. سحر دم به دم سوال می‌پرسید که چه شده؟ گفتم خسته‌ست. فعلن شام بخوریم تا آب بیاید و برود دوش بگیرد.
آخرین لقمه در دستم بود. دخترک رفت توی اتاقش. حس کردم بغضش ترکید.. به سحر اشاره کردم بماند و رفتم دنبالش. پرسیدم چه شده؟ گفت: چهارشنبه حال عموم بد شد یهو. نگاهم به چشم‌های پر اشکش بود و منتظر بودم بگوید حالش وخیم ست مثلن و بگویم خوب می شود انشاالا! گفت حالش یهو بد شد. خوب بود تا قبلش..
منتظر بودم بگوید بیمارستان ست مثلن. گفت: تمام کرد !
بغلش کردم. گریه می‌کرد. حرفی نداشتم بگویم. کم کم به حرف آمد. امروز نزدیک ظهر عمویش را دفن کرده بودند..

1 comments:

عسل said...

من سنگدل شدم که ناراحت نشدم براش؟
نمی دونم چرا اینطوری شدم تازگی. این جور خبرا ناراحتم نمی کنه اونوقت برای یه چیز بی ربط کلی غصه می خورم
امیدوارم ناراحتیش زود برطرف شه و امتحانتونم خوب بشه