چند تا ماشین توقف کرده بودند. سربازها ماشینی که 3مرد جوان سرنشینش بودند را جستجو میکردند. از پلیس راه به آرامی گذشتم و دوباره صدای موزیک را بلند کردم..
تابلو میگوید 15کیلومتر مانده تا مقصد. چراغ بنزین روشن بود و نگاهم به اطراف بود برای پیدا کردن پمپ بنزین. باز ترافیک..
ماشینها به آهستگی حرکت میکنند. نزدیکتر که میروم ماشینهای نیروی انتظامی را میبینم که راه را سد کردهاند و فقط از یک لاین اجازهی تردد میدهند. مرد از سمت راستم به سربازی که سمت چپم ایستاده علامت میدهد که علامت توقف را جلویم بگیرد. کمی جلوتر توقف میکنم. دو تا پلیس چاق گنده سراغم میآیند. مرد اولی میگوید کارت ماشین وگواهینامه
از کیف پولم گواهینامه را در میآوردم و همراه کارت ماشین می دهم دستش. مرد دومی میپرسد: این عکس خودته؟
حداقل ده سالی از عمر آن عکس با مقنعه میگذرد. برای ثبت نام سوم راهنماییام بود. میگویم: آره. خودم هستم
مرد با اخمهای گره کرده میگوید: این چه وضعیه؟ حالا ماشینت را بفرستم پارکینگ؟
نه آرایشی روی صورتم هست و نه ظاهر نامعقولی دارم. از حمام که درآمدم موهایم را جمع کردم پشت سر و یک شال انداختم روی سرم. هنوز خیسی موهایم را احساس میکردم.
دوباره میپرسد. جواب نمیدهم. از شئونات و حجاب و ... میگوید. گواهینامهام در دستش بالا پایین می رود و می گوید: باید حجابت مثل همین عکس باشه! مثل همین..
در سکوت به مرد که با عصبانیت داد میزند نگاه میکنم. می گوید: برو ولی دیگه تکرار نشه..
گواهینامه و کارت ماشین را میگیرم. دور شدنشان را از آینه وسط نگاه میکنم. راهنما میزنم و برمیگردم میان ماشینهای دیگری که از این سد گذشتهاند. خندهام میگیرد.. از چند تار مو که باعث عصبانیت و خشونت میشود، میخندم و دلم برای روزهای مردی که اینگونه میگذرد، میسوزد..
به بابا میگویم: ماشین را میخواستن بفرستن پارکینگ و شرح ماوقع میدهم. بابا میگوید: می گفتی ببره. گه خورده!
مامان میگوید: میگفتی عکس روی گواهینامه را غیر از این قبول نمیکردن. از رو اجباره..
تابلو میگوید 15کیلومتر مانده تا مقصد. چراغ بنزین روشن بود و نگاهم به اطراف بود برای پیدا کردن پمپ بنزین. باز ترافیک..
ماشینها به آهستگی حرکت میکنند. نزدیکتر که میروم ماشینهای نیروی انتظامی را میبینم که راه را سد کردهاند و فقط از یک لاین اجازهی تردد میدهند. مرد از سمت راستم به سربازی که سمت چپم ایستاده علامت میدهد که علامت توقف را جلویم بگیرد. کمی جلوتر توقف میکنم. دو تا پلیس چاق گنده سراغم میآیند. مرد اولی میگوید کارت ماشین وگواهینامه
از کیف پولم گواهینامه را در میآوردم و همراه کارت ماشین می دهم دستش. مرد دومی میپرسد: این عکس خودته؟
حداقل ده سالی از عمر آن عکس با مقنعه میگذرد. برای ثبت نام سوم راهنماییام بود. میگویم: آره. خودم هستم
مرد با اخمهای گره کرده میگوید: این چه وضعیه؟ حالا ماشینت را بفرستم پارکینگ؟
نه آرایشی روی صورتم هست و نه ظاهر نامعقولی دارم. از حمام که درآمدم موهایم را جمع کردم پشت سر و یک شال انداختم روی سرم. هنوز خیسی موهایم را احساس میکردم.
دوباره میپرسد. جواب نمیدهم. از شئونات و حجاب و ... میگوید. گواهینامهام در دستش بالا پایین می رود و می گوید: باید حجابت مثل همین عکس باشه! مثل همین..
در سکوت به مرد که با عصبانیت داد میزند نگاه میکنم. می گوید: برو ولی دیگه تکرار نشه..
گواهینامه و کارت ماشین را میگیرم. دور شدنشان را از آینه وسط نگاه میکنم. راهنما میزنم و برمیگردم میان ماشینهای دیگری که از این سد گذشتهاند. خندهام میگیرد.. از چند تار مو که باعث عصبانیت و خشونت میشود، میخندم و دلم برای روزهای مردی که اینگونه میگذرد، میسوزد..
به بابا میگویم: ماشین را میخواستن بفرستن پارکینگ و شرح ماوقع میدهم. بابا میگوید: می گفتی ببره. گه خورده!
مامان میگوید: میگفتی عکس روی گواهینامه را غیر از این قبول نمیکردن. از رو اجباره..
4 comments:
ماسو جان, عجب آدمهای مزخرفی هستند این کسانی که به حجاب گیر می دهند. این چیزهایی که تعریف می کنی من را به یاد دهه شصت و دوران قبل از خاتمی می اندازد. ولی چقدر خوب است که شما عزیزان به آنها محل سگ هم نمی گذارید و کار خودتان را می کنید.
برایت آرزوی شادی و موفقیت دارم
khob hejabeto dorost kon!! valllla
اول اینکه ماشالله به جناب پدر ومادر گرامی
دوم اینکه همیشه تو فصل گرما چند روز از این بازیها در میارن بعد هم هیچی به هیچی. فقط سوالی که میمونه اینه که این وسط حق انتخاب، کرامت ، و شخصیت فردی انسانها کجاست؟
خیلی طول نمیکشه این اوضاع
بدیش اینه نمیشه چیزی گفت.
گاهی ممکنه بشه بعدا پدرشونو درآورد ولی یک حرف بی ربطی که اون موقع گقتن یک لحن تحقیر آمیز تا آر عمر از یاد آدم نمی ره.
ولی این عکسا جالبه. برای یه کاری گواهینامه و کارت ملیم رو نشون دادم یارو گیر داده بود که خودت نیستی. بابا عکس یه دختر 15 ساله و زن سی ساله امروز معلومه فرق داره!