Tuesday, June 8, 2010

با کلی ذوق و شوق گفت زود پاشید ببرمتان پیش شقایق‌ها. توضیح می‌داد که مسیر سال قبل را هفته‌ی گذشته رفته‌اند اما خبری از شقایق نبوده. یادم نیست گفت باران کم بوده؟ دیر بوده؟ یا به هر دلیلی شقایق‌ها خیلی کم بودند امسال.
صبح من هنور پیچیده بودم بین پتو و منا کم کم رختخواب‌ها را جمع می‌کرد و پتویی که رویم بود را از یک طرف می‌کشید تا از روی تشک پرتم کند بیرون، صدای بابا از روی بالکن می‌آمد که می‌گفت: دارن زمیناشون را شخم می‌زنن و علف‌ها رو می کنن. بریم تا شقایق‌ها رو نکندن..
همیشه می‌رفتیم سمت دیلمان، این بار از همان جاده‌ی نزدیک خانه در جهت مخالف رفتیم. بابا هنوز از دیده‌های هفته‌ی قبلش تعریف می‌کرد. از روستایی که بین راه هست و هنوز خانه‌هایش روستایی ست و مدرن نشده‌اند. می‌گفت: هفته‌ی قبل گفتم دنیا اگه اینجا بود حتمن از این خانه‌ها عکس می‌گرفت.
از روستا گذشتیم و قرار شد موقع برگشتن، پیاده شویم. آسفالت تمام شد و کمی بعد رسیدیم به دشتی پر از شقایق. 20-30 تا عکس از خواهرا و شقایق‌ها و کفش‌دوزک‌ها که گرفتم، شارژ دوربین تمام شد. قبل از اینکه بیاییم، یادم رفت چک کنم.
دست از پا درازتر و دوربین به دست رفتم سمت ماشین. بابا نشسته بود منتظر. گفت چه شد؟ گفتم باتری تمام شد!
گفت شارژر نیاوردی مگر؟ گفتم چرا. ولی باید بریم خونه که بذارمش شارژ شه و نشد از روستائه عکس بگیرم.
گفت: بعدازظهر دوباره میایم. اینکه مسئله‌ای نیست
فکر می‌کردم غر می‌زند لابد. شاید من بودم غر می‌زدم به این سر به هوایی که یادش رفته باتری دوربین را چک کند آنهم وقتی مامان پرسیده بود شارژ دارد یا نه؟ و بدون اینکه چک کنم گفته بودم آره. یعنی اینجوری فکر می‌کردم.
بعدازظهر آفتاب داغ ولویمان کرده بود. قبل از نهار تا خواستیم با منا آب‌بازی کنیم، گفتند آب چاه تمام می‌شود. بجایش مامان شلنگ آب را گرفته بود به سر تا پای من! بابا قول داد یک رودخانه پیدا کنیم همان حوالی.
منا بالای سرم ایستاده بود و می‌گفت پاشو بریم. دلش آب می‌خواست. به بابا گفتم می‌رویم؟
تمام راهی که قبل از ظهر رفته بودیم را دوباره رفتیم.. و برگشتیم تا پیدا کردن رودخانه‌ای..

0 comments: