Thursday, June 10, 2010

از آمل آمدم بیرون، نگاهم افتاد به نشانگر بنزین. اندکی فاصله داشت تا خط قرمز. به خودم گفتم رسیدم محمودآباد می‌روم پمپ بنزین.
بریدگی را دور زدم و ایستادم در صف. نوبتم شد. کارت بنزین در دست منتظر آقای مسئولش شدم. با پیرمردی حرف می‌زد. حواسش به همه جا بود. صدایش زدم، گفت الان میام. برای پیرمرد در دبه‌ی پلاستیکی‌اش بنزین ریخت. در ردیف کناری هم ماشینی با 5سرزنشین دختر نشسته بود و خودشان را باد می‌زدند و منتظر آقای بنزینی بودند. مرد آمد و به من گفت: چند لحظه صبر کنید تا برای این خانم‌ها بنزین بزنم. الان میام.
ماشین پشت سری‌ باکش را پر کرده بود و منتظر بود. رفتم جلو تا بتواند برود. ولی تا خواستم برگردم سر جایم دو تا ماشین اشغالش کرده بودند. آقای بنزینی به آقای سیبیلو می گفت برو عقب. این خانم هنوز بنزین نزده. نوبت ایشونه. آقای سبیلو به صف بنزین اشاره می‌کرد که سختش هست برگردد سر جایش و با هم بحث می‌کردند.
پیاده شدم. در باک را بستم. پایم را روی پدال گاز فشار دادم و رفتم.
عصبانی بودم. عصبانی از خودم! مگر چلاق بودم که ایستاده بودم منتظر مردی که بیاید باک بنزین برایم پر کند. دست‌هایم کار نمی کرد یا چشم‌هایم نمی‌دید یا سواد نداشتم؟ ترسیدم دستم بوی بنزین بگیرد؟ بنزین سر ریز کند؟ چه اتفاقی ممکن بود بیفتد که من بعده این همه سال هنوز یکبار هم خودم از ماشین پیاده نشده بودم.
عصبانی بودم. تا شهر بعدی 20 کیلومتر فاصله بود. فکرم به روشن شدن چراغ هشدار نبود. ذهنم درگیر سرزنش بود. عصبانی بودم از خودم.
گفتم بالاخره باید این یک جایی تمام شود. همین امروز. منتظر هیچ آدمی نمی‌شوم. رسیدم به پمپ بنزین. کارت بنزین را گرفتم دستم و رمز را تکرار ‌کردم یادم نرود. کیف پولم را هم گذاشته بودم روی صندلی.
پیاده شدم. کارت بنزین را فرو کردم در دستگاه. مرد آمد و گفت: بلدی باهاش کار کنی؟ گفتم: آره
آرنجش را تکیه داد به پمپ و انگار که نمایشی در شرف وقوع بود ایستاد به تماشا. رمز را وارد کردم. دکمه ی لغو را زد و گفت: دوباره
دوباره وارد کردم. بار دکمه‌ی لغو را زد و گفت: دوباره! من هنوز خشم در وجودم بود و این مردک سر شوخی داشت با من انگار! گفتم چرا؟
گفت: محکمتر دکمه‌ها رو فشار بده. به جای 4 رقم فقط 3 تاش افتاده اینجا. دکمه‌ها را محکمتر فشار دادم. گفت: آفرین!
و همانجا ایستاده بود. برگشتم. در باک را باز کردم و شلنگ بنزین را فرو کردم داخلش. هر 4 لیتر می‌پرید! هیچ چیز عجیب غریب سختی نیست. می فهمی؟ 20لیتر برای حالا کافی بود. بقیه منتظر بودند و نمی‌خواستم معطل کنم.
رفتم سمت مرد و شلنگ بنزین را دادم بهش و برگشتم تا در باک را ببندم. صدایش می‌آمد که می‌گفت: ببین! اینجوری می‌ذارنش اینجا. اصلن کار سختی نیست. یاد گرفتی؟
حوصله‌ی تودهنی زدن بهش را نداشتم. نگفتم چرا این آموزش را به این مردانی که شلنگ می‌دهند دستت و دست در جیب می‌کنن برای حساب برگزار نمی‌کنی؟ سوار شدم و کیف پولم را برداشتم. گفت 2017 تومن!
همراه 5هزارتومانی، 100تومنی دادم و گفتم 17تومن را ازش کم کن. گفت: نه خب. همون 2تومن.
از پمب بنزین آمدم بیرون. دیگر عصبانیت در وجودم نبودم..

0 comments: