بچه ام (انقدر به من گفته بچم! تو دهن منم گیر کرده) امروز اولین روز کاریش بود. حالا بعدازظهر بیاد، ببینم راضی بوده و چه خبره و می خواد ادامه بده یا نه؟
بابا جان دو، سه روز پیش اومد و گفت دوشنبه باید بری فلانجا و امروز هم دینا را برد. امیدوارم (فعلن) یهو به سرش نزنه در راستای اینکه بنده هیچ گونه همکاری برای راه اندازی شرکت نکردم، یه جایی مرا هم بند کند. زودتر باید به این فکر می افتاد. نه الان...
امروز اولین صبحی بود که بعد از مدتها خواهر جانمان نبود خونه ولی شانس با من یار بود. منا به علت نداشتن امتحان تشریف داشتن تا اوامری که از طریق تلفن ابلاغ می شد را اجرا کنه.
این صبح های خونه ی ما هم ماجرایی بی نظیر دارد. هر روز هم یه اتفاقی می افته که دچار تکراری بودن نشه. سر زدن به غذا و گاهی هم چیزی بهش اضافه کردن یا پیاز سرخ کردن یا آب برنج گذاشتن و اینها که جزء روزمره هاشه که همیشه دینا جواب تلفن می داد و خودش هم اجرا می کرد.
امروز هم منا جان غذا را چک کرده بود که نسوزه! مامان که نباشه یه سری از چیزها هیچ وقت پیدا نمی شه.
عمو اومده بود قبوض آب و برق و تلفن آن منزل را می خواست و منا جان قبض موبایل را داده بود بهش :دی دوباره برگشت و با کلی غرغر قبض تلفن را پیدا کرد.
بابا هم با عجله اومده بود کپی جوازش را می خواست، هر چی پوشه و کاغذ تو خونه بود را فکر کنم زیر و رو کردیم ولی در مکانی کاملن جلوی چشم یافت شد!
وقتی هم که همه جا امن و امان شد و خونه از حالت اضطراری در اومد، مامان رسید..
پ.ن: آقای :ی کدوم دوستم؟ همینکه به زور می خواست تاریخ تولدم را عوض کنه؟
Monday, December 31, 2007
امروز
Posted by Donya at 12/31/2007
برچسبها: از نوع روزمره, روز می گذرد
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: