Tuesday, December 11, 2007

بعضی وقت ها انتظارات زیادی از آدم دارند. که مثلن صبح زود بیدار شوی یا فراموشت نشود که فلان ساعت باید خواهرت را از خواب بیدار کنی.
یا قبل از اینکه از خانه بزنی بیرون حواست باشد که کسی نیست بعد از رفتنت تلویزیون نگاه کند و تی وی را خاموش کنی و بعد بروی پی کارت.
انتظار دارن فراموشت نشود لیوان محتوی چای داغ که گذاشته ای حرارتش کم شود، را بخوری و روز بعد خالی نکنی توی ظرفشویی و صدای مامان در بیاد که چقدر گفتم نذار چای بمونه توی لیوان، لیوانها را تازه با وایتکس شستم و باز زرد شدن و پر از لک های چای!
یا انتظار دارن یادت باشد دیروز نهار چه خورده ای؟! یا وقتی بهت می گویند عزیزم لباس چرکها را ببر پایین و بذار کنار ماشین لباسشویی! فراموش نکنی! تازه وقتی با عجله این پله ها را رفتی پایین و رسیدی پیش ماشین لباس شویی یادت بیاید که لباسها را نیاورده ای !
یا اینکه بعد از چند ماه فراموشت نشده باشد مارک تی شرت هایی که فلانی خریده چه بوده؟! گیرم که من هم همراهش به اون شرکت رفته بودم و حتی به یکی از فروشگاهها.. خب چرا باید اسم شرکت یادم می ماند؟
یا این دختره انتظار دارد من پسورد ای میلش را فراموش نکرده باشم و هر بار که امر کرد، بدون پرسش، برایش چک کنم. بدون اینکه بداند من گاهی می ترسم خودم رمز ای میل و وبلاگ و هر جایی که نیازی به کلمه ی عبور دارد را فراموش کنم.
بعضی وقت ها انتظارات زیادی از آدم دارند..

2 comments:

Anonymous said...

همه ی این فراموش کاریا اثرات عاشقیه ها
:-P

Anonymous said...

اون رو هم تا حدودی فهمیدم ... ولی غیر باور بودنش از اینکه تو 90 سالگی اینطوری بوده یه کم برام مشکله .
.
فیلم "لولیتا" هم این مدلیه ... گیرت اومد نگاش کن .