Monday, December 31, 2007

آره
آره
آره

خسته شدم از این بازی! مغزم دیگه کار نمی کنه. نمی دونم تا کی؟ تا کجا؟ ادامه پیدا می کنه..
شاید هم اشتباه کردم.

امروز

بچه ام (انقدر به من گفته بچم! تو دهن منم گیر کرده) امروز اولین روز کاریش بود. حالا بعدازظهر بیاد، ببینم راضی بوده و چه خبره و می خواد ادامه بده یا نه؟
بابا جان دو، سه روز پیش اومد و گفت دوشنبه باید بری فلانجا و امروز هم دینا را برد. امیدوارم (فعلن) یهو به سرش نزنه در راستای اینکه بنده هیچ گونه همکاری برای راه اندازی شرکت نکردم، یه جایی مرا هم بند کند. زودتر باید به این فکر می افتاد. نه الان...
امروز اولین صبحی بود که بعد از مدتها خواهر جانمان نبود خونه ولی شانس با من یار بود. منا به علت نداشتن امتحان تشریف داشتن تا اوامری که از طریق تلفن ابلاغ می شد را اجرا کنه.
این صبح های خونه ی ما هم ماجرایی بی نظیر دارد. هر روز هم یه اتفاقی می افته که دچار تکراری بودن نشه. سر زدن به غذا و گاهی هم چیزی بهش اضافه کردن یا پیاز سرخ کردن یا آب برنج گذاشتن و اینها که جزء روزمره هاشه که همیشه دینا جواب تلفن می داد و خودش هم اجرا می کرد.
امروز هم منا جان غذا را چک کرده بود که نسوزه! مامان که نباشه یه سری از چیزها هیچ وقت پیدا نمی شه.
عمو اومده بود قبوض آب و برق و تلفن آن منزل را می خواست و منا جان قبض موبایل را داده بود بهش :دی دوباره برگشت و با کلی غرغر قبض تلفن را پیدا کرد.
بابا هم با عجله اومده بود کپی جوازش را می خواست، هر چی پوشه و کاغذ تو خونه بود را فکر کنم زیر و رو کردیم ولی در مکانی کاملن جلوی چشم یافت شد!
وقتی هم که همه جا امن و امان شد و خونه از حالت اضطراری در اومد، مامان رسید..

پ.ن: آقای کدوم دوستم؟ همینکه به زور می خواست تاریخ تولدم را عوض کنه؟

Sunday, December 30, 2007

تولد زود هنگام

sms فرستاده: تولدش مبارک! دخترمون بزرگ شده

می نویسم: سوتی داده حواس پرت! تولدش هجدهم ِ :دی

می نویسه: نه! نه .. نهم ِ . تو نمی دونی !!

می گم مرسی فراوااااااان !! نکه با من هماهنگ نشده بود که تاریخش عوض شده، برای همین بی خبر بودم :دی

می گه: همین دیگه! روزنامه نمی خونی دیگه.. به هر حال هجدهم در خدمتتون هستیم که شمام دلتون نشکنه!

پ.ن: دختره داره میاد!! هورا هورا .. میهن هم که هست، می ریم ولگردی به یاد ایام خوش و خوش می گذرد حتمن مثل همیشه.

شب امتحان

دخترک نشسته اینجا و مثلن "دین و زندگی" می خواند برای امتحان فردا. دینا هم نصفه شبی یادش افتاده کتاب بخواند و تا کتاب "اسرار تمدن یونان باستان" را آورد دین و زندگی فراموش شد و بحث درباره ی خدایان و اساطیر یونانی ست.

Saturday, December 29, 2007

می نویسم .. قربة ً الی الله

نمی فهمم کسی که گفته باید اعتیاد را ترک کرد حالا چه از نوع اینترنتی و وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی و هر نوع دیگری!
هر کی هم خارج از این چهار دیواری مجازی، حرف این وبلاگ و نوشته های بی سر و ته من را بزند و بخواهد قاطی اش کند با آن بیرون "خر است" !
اگه حرفی هم دارید هر وقت کامنتدونی باز بود یعنی «خوشحال می شوم از نظراتتان». بسته بود یعنی بنده که خودم باشم «جنبه ی شنیدن هیچ حرفی را ندارم» !
مخاطب خاص: اگه تو دلت گفتی هزار دفعه گفتم این دختره تعادل نداره، هر لحظه یک حرف می زند! .. "اصلن مهم نیست" من اگر عذاب وجدان می خواستم بگیرم تا الان گرفته بودم.

البته فکر کنم بیشتر مخاطب خاص داشت نوشته ام! چون فقط دوستی با یک نفر و حرفهای همان یک نفر توانسته من را از کل زندگی پشیمان کند! - این اصلن به این معنی نبود که یکهو تصمیم بگیری زنگ بزنی به مامانم و بهش بگی مواظب دختر خل و چلش باشه که یه وقت کار دست خودش نده!! خیالت راحت! یک عدد قرص از خانواده ی آرام بخش هم در خانه نداشته ایم هیچ وقت. فکر کنم تمام قرص های موجود در خانه را هم بریزم روی هم، باز هم کسی را نمی کشه. پس یکهو ساعت 3 بعد از نیمه شب به سرت نزند که زنگ بزنی خانه ی ما !! من حالا حالا ها مردنی نیستم -

Tuesday, December 25, 2007

0

نبودن اینجا بهتر از بودنشه.. مثل نبودن من..
فکر کنم امشب به اندازه ی کافی سرزنش شدم که برای یکبار هم که شده به قول شما حرفتون روم اثر بذاره.

اینجا هم تمام شد. شاید مثل...

هیچ جای نگرانی هم نداره. فردا صبح "لطفن" گوشی هاتون را بر ندارید که به من زنگ بزنید یا sms بدید.
من خوبتر از همیشه ام.

پ.ن: پروانه جانم، عزیز دلم قهر نباش با من. خودم هم نمی دونم چم شده. فقط خسته ام، خیلی خسته..
هزار صفحه هم بنویسم که اینجا مال من ست و چهار دیواری اختیاری و برای خودم فقط می نویسم، اونی که نخواد بفهمه هیچ وقت نمی فهمه.
من خسته شدم، خسته..
هنوز نفهمیدم چقدر در این زندگی سهم دارم. همه از من انتظار زندگی ای دارن که طبق معیارهای خودشون درست و صحیح باشه. و هر چه زمان می گذره من بیشتر و بیشتر سرزنش می شم بابت فکرم، رفتارم، زندگیم..
من تمام سعیم را کردم که....
از من ناراحت نباش..

خانم یا آقای بی نام به وبلاگ ها هم سر می زنم.

.

می گم من خنگم که نمی فهمم یا نمی فهمم که خنگم؟
می گه دیوونه !
می گم مرسی از راهنماییت !
می گه خدایی تو !!
می گم خدا جایی رفته مگه؟
می گه تا 10 دقیقه دیگه به جنون می رسم!
می گم چی شده؟ چرا تا 10 دقیقه ؟

جواب سوال هام را نمی ده..

Sunday, December 23, 2007

امروز خواستم بگم ادب از که آموختی؟! گفتم ادب از کِی آموختی؟! بعد از کلی خنده، خواستم دوباره بگم، باز گفتم کِی !!! آخرش به این نتیجه رسیدیم که من از بیان ضرب المثل خودداری کنم بهتره، بذاریم ضرب المثل ه آرامش داشته باشه!
نکه خیلی شاهکارم!! دارم اعتراف هم می کنم. تازه دوستمان فکر کرد تمام وقتهایی که غلط غلوط تایپ می کردم، نبود برچسب فارسی روی کیبورد همش بهانه بوده !!

امروز یادم افتاد دوشنبه که تولد فرناز بود و چهارشنبه تولد حمیدرضا، سه شنبه هم تولد یه دوست دیگه بود که فراموش کرده بودم!
خواستم بیام اینجا تبریک بگم با تأخیر. بعد فکر کردم آدمی که فقط یک دقیقه تاریخ تولدش را تو فیس بوک گذاشت و بعد هم حذفش کرد!! شاید سکرته تولدش :دی
تولدت مبارک بسیااااااااار و اگه افشاگری ایرادی نداره، بیا خودت بگو :دی

آهای لعنتی.. این چه بلایی که داری سر زندگیت می یاری؟

خب که چی؟

همیشه اولین گزینه وبلاگ بوده. برای پاک شدن، برای حذف کردن و حتی شروع یه دعوا
نوشته هات را حذف کردی که چی؟ چی الان عایدت شده؟
موبایلت که تا دیروز زنگ می خورد و کسی جواب نمی داد. از امروز زنگ هم نمی خوره.
اصلن برای تو ناراحت نیستم چون مسئولیتی در قبال زندگیت ندارم ولی حداقل می تونستی جواب سوالم را بدی.
من نگران اونی هستم که گفتی بیمارستان بستریه. حداقل خبر بهبودیش را بهم بده.

Saturday, December 22, 2007

شب یلدای خود را چگونه گذرانده اید؟

شروع کردم به نوشتن، طولانی شد و از حوصله ی خودم هم خارج شد!

خلاصه ی اخبار :
شب خوبی بود.

کلی کتک خوردم از سینا جان، پسرعموی 5 ساله! که بازی بود به قول ایشون و هی از سر و کول من بالا رفت. دستش را می گرفتم لگد می زد. پاهاش را می گرفتم، مشت می زد. دست و پاش را می گرفتم با سر می رفت تو شکمم! ولی آخرش به همه گفت این دختره* !!! برده و من باختم.

بعد از شام آتش بس دادیم و مجبور شدم هر چه فندق در آجیل بود پوست بکنم و بدم سینا بخوره!
بهش می گم کمتر بخور، مریض می شی! می گه تو کمتر بخور!!

سینا جان که از خوردن فارغ شدن، همبازی سه تا پسر بچه ی 5 ساله شدم در بازی اختراعی سینا با مهره ها. آخرش هم نفهمیدم قواعد بازی چی بوده و سینا هی می گفت باختی، باختی، من بردم!!

* می گم دیگه باهات بازی نمی کنم! مگه من اسم ندارم؟ این دختره چیه؟ بعد از کلی فکر می گه اسمت دُی نا ست ولی سخته خیلی!

Friday, December 21, 2007

مرسی شیمایی

شیما جونم همیشه ی همیشه خوش خبر باشی قربونت برم..
الان روزنه ی جدیدی یافت شده که هیجان زده ام کرده!

پ.ن: راستی تولد این خانم عزیز را تبریک گفتید؟

X-(

من الان از فرط عصبانیت هر کاری می تونم کنم! اگه امیدوار بودم با کتک آدم خواهی شد، حتمن مفصلن می زدمت.
می خوام داد بزنم .. بده که حتی نمی شه داد زد
اه
اه
اه

پدر و مادر گرامی بعدازظهر رفتن رشت که زود برگردن! ساعت یک و نیم نصفه شب برگشتن! آقای پدر عزیز سوئیچ ماشین را گذاشته رو میز و می گه صبح زود پاشو برو هلیم بخر برای صبحانه!
می گم پدر جان شما خودت لطف کنی خوشحال می شویم!
می گه اینهمه من رفتم خریدم، یه بارم تو برو.
می گم به همون اندازه که شما رفتی منم رفتم قبلن پیش تر ها. امشب که شام به ما ندادید، فردا هم هلیم نخورید.
می گه شام که گذاشته بودیم!! می گم کدوم شام؟! نون را که من خریدم، غذا هم هیچ خبری نبود و نصفه شبی برگشتی! چه وضعشه آخه؟!
می گه خب عوضش ما شام خوردیم و اومدیم !!

مامان هم هی به بابا می گفت پاشو از رو مبل و برو سر جات بخواب و هی بخوابید بخوابید راه انداخته بود! تلویزیون روشن کردن ساعت 2 صبحی و چارخونه دارن می بینن!!!

Thursday, December 20, 2007

من دلم تنگ شده. غصه دارم
امشب با فیروزه حرف زدم. یک ماه و نیم دیگه می بینمش..

دلم یه کار جدید می خواد و یه اتفاق جدید. هیچ امیدی به انجام این کار ندارم. مسلمن نه من و نه اون به این زودی ها نه می تونیم کار را شروع کنیم و نه می تونیم جمعش کنیم و به سرانجام برسونیم.

امروز زنگ زدم یه جا برای کار ولی دیر تماس گرفته بودم، نیاز نداشتن دیگر.

مهسا جانم هم از سفر برگشته.. خیلی دلم تنگیده بود. بعدازظهر می بینمش.

Wednesday, December 19, 2007

یادمه که یه چیزی یادم بود که بنویسم..
ولی خب الان اصلن یادم نمیاد چی بود!!

سرد ست به شدت

می گم روی تاپم یه بلوز آستین بلند پوشیدم، این بلوز بافتنی را هم که پوشیدم روش! جوراب هم پوشیدم تازه.. چرا باز سرده؟!
یه نگاهی به سر تا پام می کنه و می گه عزیزم فکر نمی کنی به جای شلوارک، شلوار بپوشی بهتر باشه؟!
می گم چه ربطی داره اصلن؟! هوا یخ شده..

توضیح

انگار نوشته های این گوشه اندکی سوء تفاهم ایجاد کرده. من منظورم این نبود که حرف نزنید و هیچی نگید. جایی که فکر می کنم هیچی نمی خوام بشنوم مسلمن کامنتدونی را می بندم (که بارها اتفاق افتاده).
دلم نمی خواد وقتی با یکی حرف می زنم بهم بگه حالا برو تو وبلاگت بنویس! یا بگه لطف کن سوژه نساز از حرفهام برای وبلاگت!
یا هر چی من اینجا می نویسم را فکر کنه دارم برای اون می نویسم که اذیتش کنم یا تحقیرش کنم یا به در بگم دیوار بشنوه. فقط خواستم اون گوشه یادآوری کنم اینجا من برای کسی نمی نویسم. فقط و فقط و فقط برای خودم می نویسم و دلم نمی خواد بابت چیزی که اینجا می نویسم سرزنش و یا سین جیم بشم.

همینا دیگه..
بهتر از اینم بلد نیستم توضیح بدم.

می بوسم روی ماهتان را ! (برادران فاصله ی قانونی را رعایت کنید لطفن که اسلام هم به خطر نیفته )

Tuesday, December 18, 2007

دلم سفر می خواد.. یه سفر بی مقصد که بری ترمینال، اولین ماشینی که اومد و از اسم مقصدش خوشت اومد، سوار شی.
تصور همچین کاری هم هیجان انگیزه!

Monday, December 17, 2007

فوری

برادران و خواهران گرامی در راستای اینکه خواهر من خواهر شما هم می تونه باشه، احساس مسئولیت داشته باشید یه ذره! از کجا می تونم درباره ی یه شاعر حداقل 4، 5 صفحه مطلب خوب و جامع پیدا کنم که بدم دست منا جان فردا صبح ببره مدرسه؟!

پ.ن: از طرف خودم و منا تشکر می کنم از دوستان خوب و عزیزی که کمک کردن. نوشته های یافته شده را سرهم کردم و دیگه برم لا لا..

Sunday, December 16, 2007

چند وقت پیش می خواستم یه نوشته این گوشه بذارم که هر کی از در وارد شد ببینتش یا حداقل تا موقع رفتن یه نظری بهش ببندازه.
بالاخره یه چند خطی نوشتم و گذاشتم محض اتمام حجت!

Saturday, December 15, 2007

امان از مردم

می گه من حوصله ی بگو مگوی مردم را ندارما. خبرش را برام میارن!! می گم خب چرا خبر بیارن؟ من خودم دارم بهت خبر می دم :دی
می گه مردم میان می گن! الان هم چون قول دادی به دوستات برو ولی سعی کن برای شب قرار نذاری. حوصله ی حرف مردم را ندارم.

پیش فرض

وقتی می خوای از دوستی که کیبورد گوشیش فقط عدد تایپ می کنه و نمی تونه هیچ اس ام اسی حاوی حروف را بنویسه، سؤال بپرسی یه راهش اینه که پیش فرض هایی را برای جواب ذکر کنی تا حداقل یکی از اون گزینه ها را فوروارد کنه برات.
پیش فرض هایی که خارج از اونها نمی خوای جوابی بشنوی و حتی گزینه ای براشون در نظر نمی گیری.

Friday, December 14, 2007

دوست دارم این روزهایی را که با هم هستیم. شیطنت ها و سر به سر گذاشتن ها را..

ته تغاری خونمون فردا امتحان سیستم عامل داره. کتابش را داده دست من که تو بخون، هر چی فهمیدی را توضیح بده! بعد در راستای دوره کردن کتاب هر بلایی که دلش خواست به اسم تمرین !! سر لپ تاپم آورد. الان کلید کنترل را فشار می دم دایره ایجاد می شه دور نشانگر موس !! نزدیک بود کل درایو ها را هم فرمت کنه، به موقع رسیدم. ریخت و قیافه ی صفحات اینترنت هم قاطی شده انگاری اندکی..

Thursday, December 13, 2007

به خاطر یک عدد شال گردن

می گه این نامردا پارسال قرار بود برای من شالگردن ببافن! می گم تب بافتنی شون فروکش کرده! همون یدونه رو بافتن و تعطیل شد. می گه خب تو بباف ! می گم شرمنده، من مدرسه هم می رفتم خودم شال گردن نبافتم، تازه اون موقع نمره هم داشت! برو اینهمه فروشگاه هست، با کلی شال گردن های متنوع. هر کدوم را که دوست داشتی بخر.
می گه نه !! می خوام یکی برام ببافه. چرا هیشکی برای من شال گردن نمی بافه؟ برو یاد بگیر خب.. می گم بی خیال !
می گه به مامانت بگو !
بگم چی؟
بگو یه پسر خوبی هست شرطش اینه یه شالگردن براش ببافم تا بیاد منو بگیره!
می گم گیرم که شال گردن را بافت. بعد باید بیای خواستگاری خب !
می گه اون موقع تو رو در وایسی قرار می گیرم و می یام می گیرمت دیگه. من شالگردن می خوااااااااام !

یارا جانم اگه امکان داره به همسایه ات که در جستجوی همسر بود، بگو یه شال گردن برای این جوون ببافه تا باهاش ازدواج کنه! توقع زیادی هم نداره. فقط شال گردن می خواد.

هوای پرواز

کاش

همیشه

انقدر

راحت

می شد

رفت..

Wednesday, December 12, 2007

مزیت و عیب

با کلی زحمت و رنج !! بالاخره قبل از اینکه ظهر بشه خودم را به بانک رسوندم که اعلام دارم دفترچه ام گم شده. یه کاغذ سفید گذاشتن جلوم و گفتن بنویس که گم شده و برو دو هفته ی دیگه بیا ولی اگه می خوای پول برداشت کنی باید کارت شناسایی به عنوان سند بذاری اینجا تا بهت پول بدیم.
منم نامه را نوشتم و بردم پیش آقای رئیس که امضاش کنه و تحویل همون آقای اولی بدم که این وسط یکی دیگه پرسید چه کار داری چون رئیس سرش شلوغ بود. یه نگاهی کرد به نامه ای که نوشته بودم و پرسید خودتون حساب باز کرده بودید؟ گفتم بله!
بعد که خواستم پول برداشت کنم حتی نگفتن یه کارت شناسایی نشون بده که واقعن دنیا هستی یا نه؟! گفت آقای فلانی (همونی که قبل از جناب رئیس نامه را ازم گرفت) می شناسن شما را و نیاز یه چیزی نیست!
نه من این آقاهه را می شناختم و دیده بودم و نه آقاهه منو دیده بوده مسلمن! فقط اسمم را دید و فهمید دختر بابام !! هستم، پول را دادن. دارم فکر می کنم خب یکی دیگه هم می رفت می گفت من دختر بابای دنیا هستم! اصلن چه نیازی بود من صبح زود !! پاشم برم بانک؟!

از اون طرف در سطح شهر دنبال بانک سپه می گشتم و فقط می دونستم بانک مرکزی کجاست و خیلی شلوغ بود. یکی از شعبی هم که می شناختم احتمالن هنوز وارد بانک نشده به بابام مخابره می شد که من دیده شدم!! - امان از ملت فضول! گیرم که منو دیدید، خب چی؟ -
سوار تاکسی شدم و از آقاهه پرسیدم بانک سپه تو این خیابون هست؟ و جلوی بانک پیادم کرد. همینکه وارد شدم با لبخند گنده ی خانم سین مواجه شدم که زن پسرخاله ی بابام هستن !
شماره حسابی که باید پول واریز می کردم تو یکی از sms هام بود. یهو دیدم خانم سین گوشیم را داد به آقاهه که شماره حساب را چک کنه! منم با لبخند و مهربونی گفتم می شه گوشیم را بدید؟ ایشون هم با لبخندی شیطنت آمیز گفتن به خاطر sms هات؟ گفتم نه! قرار بود باهام تماس بگیرن الان!

خوبی فامیل و آشنا اینه که کارت زود راه می افته ولی امت شهید پرور شهر و فامیل هم مطلع می گردند!

:-?

نمی دونم چرا به این دلتنگی ها مشکوکم. به این توجهات و دلتنگی هایی که یهو قلمبه می شوند و بعضی آدمها یکباره یاد "دنیا" می افتند.

Tuesday, December 11, 2007

چند روزی هست که دیگر من مخاطب کلامش نیستم. اسمش می شود قهر؟ نمی دانم.. بیشتر وقتم را دور از چشمانش می گذرانم و دیگر غر هم نمی زند. حرفهایش را انگار به دیگری می زند. سؤال هایش را از دیگری می پرسد و من دیده نمی شوم..
این شاید بد نیست برای من که از هجوم غرغر ها در امان باشم ولی ترسم از طوفانی ست که بی خبر نازل شود.

بعضی وقت ها انتظارات زیادی از آدم دارند. که مثلن صبح زود بیدار شوی یا فراموشت نشود که فلان ساعت باید خواهرت را از خواب بیدار کنی.
یا قبل از اینکه از خانه بزنی بیرون حواست باشد که کسی نیست بعد از رفتنت تلویزیون نگاه کند و تی وی را خاموش کنی و بعد بروی پی کارت.
انتظار دارن فراموشت نشود لیوان محتوی چای داغ که گذاشته ای حرارتش کم شود، را بخوری و روز بعد خالی نکنی توی ظرفشویی و صدای مامان در بیاد که چقدر گفتم نذار چای بمونه توی لیوان، لیوانها را تازه با وایتکس شستم و باز زرد شدن و پر از لک های چای!
یا انتظار دارن یادت باشد دیروز نهار چه خورده ای؟! یا وقتی بهت می گویند عزیزم لباس چرکها را ببر پایین و بذار کنار ماشین لباسشویی! فراموش نکنی! تازه وقتی با عجله این پله ها را رفتی پایین و رسیدی پیش ماشین لباس شویی یادت بیاید که لباسها را نیاورده ای !
یا اینکه بعد از چند ماه فراموشت نشده باشد مارک تی شرت هایی که فلانی خریده چه بوده؟! گیرم که من هم همراهش به اون شرکت رفته بودم و حتی به یکی از فروشگاهها.. خب چرا باید اسم شرکت یادم می ماند؟
یا این دختره انتظار دارد من پسورد ای میلش را فراموش نکرده باشم و هر بار که امر کرد، بدون پرسش، برایش چک کنم. بدون اینکه بداند من گاهی می ترسم خودم رمز ای میل و وبلاگ و هر جایی که نیازی به کلمه ی عبور دارد را فراموش کنم.
بعضی وقت ها انتظارات زیادی از آدم دارند..

امیدوارم آخرش آرزو به دل از دنیا نرم

Monday, December 10, 2007

آنی تصمیم گرفته یک ماه مرخصی بدون حقوق بگیره و بره یه گوشه کناری و به نوشته هاش سر و سامان بده! هر چقدر هم آه و ناله و داد و بیداد کردم هیچ نتیجه ای نداد! و آنی فقط خندید.
بهش پیشنهاد دادم بیاد دختر ما بشه و من قول می دم باهاش حرف نزنم و فقط دست تکون بدم براش گاهی! ولی گفت نمی شه. شیما هم به این نتیجه رسید حالا که آنی می خواد بره، ما می تونیم بریم و بهش سر بزنیم :دی
به آنی گفتم یادت نره به پاس اینهمه زحمت و رنجی که بهمون می دهی، کتابت را تقدیم کنی به ما و تقدیر به عمل بیاری! می گه اینجوری که داره پیش می ره هر خط کتابم را باید به یکی تقدیم کنم.

گفتم آنی خیلی زشتی، بدی، صدات هم اصلن قشنگ نیست! چرا می خوای بری؟ و اینم جواب نداد. آنی مصمم هست که مرخصی بگیره و یک ماهی بره یه جای دور..

Sunday, December 9, 2007

خواهر جان هر روز زنگ می زنه و بعد از سلام و احوالپرسی می پرسه چه خبر؟! بهش می گم عزیزم ما اینجا تسهیلات هسته ای و پروژه ی ساخت بمب اتم نداریم که انتظار داری هر روز یه اتفاقی بیفته اینجا !!
اگه قبل از ظهر باشه باید بپرسه نهار چی دارید؟ غروب باشه می پرسه شام چی دارید؟ مامان امروز بهش می گه اونجا هر روز چه خبره مگه؟

شوهر خواهر عزیز بعد از چند بار اصرار و اینکه منم می خوام برم فوتبال! امروز صبح با بابا اینا رفت. بعد از اندکی دویدن به پسر عموم گفته بذار من تو دروازده بایستم، قبلش 5 تا گل جلو بودن! از وقتی ایمان ایستاده جلوی دروازه مساوی شدن :دی
طفلک هم تمام بدنش درد می کنه و له شده از قرار معلوم !! :دی
بابا هم محض دلداری دادن بهش زنگ زد و می گه چند جلسه بیای خوب می شی. کسی کار به کارت نداشت امروز که! چرا هنوز چوب نخورده غش کردی؟

من واقعن در عجبم که ایمان با توجه به شاهکارهایی که در این چند ماهه از تیم بابا اینا دیده چجوری جرأت کرده با اینا بره فوتبال بازی کنه؟ تازه می گن فوتبال هم بلد نیست.

Saturday, December 8, 2007

چند روز پیش که با مهسا رفته بودم به یه فروشگاه برای خرید و تو فکر این بودیم که چی بخریم.. چشمم افتاد به دختری که از مقابلم گذشت و توی ذهنم داشتم به این فکر می کردم آشناست و شبیه کیه؟
چند دقیقه بعد که دختره دیگه رفته بود، کشف کردم !! روشنک یکی از قدیمی ترین دوستام بوده که از پیش دانشگاهی دیگه ندیده بودمش. توی ذهنم صورت ساده و بدون آرایشش نقش بست که چقدر زیباتر و دوست داشتنی تر از موجود ناآشنایی بود که می دیدم.

امروز با مهسا حرف می زدم و قدم می زدیم به سمت خونه. از دور چشمم به آزاده (خواهر دوستم) افتاد و دختر کناری که سلام گفت و متعاقبن از من و مهسا جواب گرفت. ایستاده بود روبروم و من توی ذهنم داشتم فکر می کردم این واقعن دوست منه؟! یا اشتباه گرفتم و از آشناهای مهساست؟ ماتم برده بود. چند تا جمله ی کوتاه گفتم و خداحافظی.
از مهسا پرسیدم این واقعن ..... ؟؟! مهسا سرش را به علامت تایید تکون می ده. دوباره می پرسم این واقعن فاطی بود؟ می گه آره!! این واقعن فاطی میم بود. اشتباه نگرفتی.
باز می پرسم این همون خانوم دکتر بود؟ هم کلاسی دبیرستان؟ دوست دوران دبستان؟ چرا من نمی شناختمش؟ یعنی ما هم انقدر عوض شدیم؟
مهسا می خنده و می گه نه! خیالت راحت.
ناراحتم که چرا انقدر مات و مبهوت شدم، درست حسابی با فاطی حرف نزدم. همش شک داشتم که این فاطی هست یا نه؟ حتی صداش هم برام آشنا نبود..

تنفر تنها یادگار توست

دارم به یه روش جدید فکر می کنم. به بی خیالی، بی احساسی و از هر چیز تهی..
حتی اگه دل سردم هم تنگ بشه. نه برای تو.. دلتنگ بعضی از لحظه ها.

می خوای باور کن یا نکن! زندگی خودته.. می تونی هر جور دلت می خواد گند بزنی بهش. می تونی تا آخرین لحظه ی عمرت در حسرت و غم گذشته باشی یا دم را غنیمت بدونی و بری پی زندگیت.

ولی این را باور دارم حتی اگه تو باور نکنی. " من فقط می تونم ازت متنفر باشم "

می خوام به خودم قول بدم حداقل در این یه مورد تنبلی نکنم. خدایا یعنی می شه؟
هیجان زده ام برای شروع و می خوام قول بدم به خودم که نترسم.
اصلن چرا نشه؟! هوم؟

پ.ن: لطفن نپرسید چی و چه خبر و چرا و اینا !! بالاخره که میام اینجا می نویسم. حالا گیرم یه ذره دیرتر.. ولی به وقتش می گم! پس نپرسید، مرسی می شوم!

Thursday, December 6, 2007

ناجی

می گه خوبه کلید خزانه ی بانک ملی را بدن بهت! چون حتمن گمش می کنی و احمدی نمی تونه خالیش کنه!

می گم نمی دونستم می تونم انقدر نقش مهمی برای مملکت داشته باشم !

اینو امشب یکی می گفت

اگر پند بزرگان را به جان و دل نياموزی
زمانه با دو صد تلخی٬ بياموزد تورا روزی

Tuesday, December 4, 2007

دخترای ننه دریا

دیروز تو فکر رفتن و نرفتن بودم.. خوابم برد و بعد هم سردرد و نرفتم بیرون. خانم پ زنگ زد که چرا نیومدی. فکر می کرد حداقل دوشنبه ها به خاطر بودن آنی و شیما حتمن می رم. ازم خواست که سعیم را کنم تا صبح روز بعد برم کانون. دست تنها مونده و کمکش کنم..
از پارسال که به خاطر یه سری تعمیرات و ساخت و ساز، شوفاژ خونه تعطیل شده، در این ساختمان تا مرز قندیل شدن می تونی پیش بری!
امروز از پشت شیشه ها، آفتاب روشن و تابان خودش را به نمایش گذاشته بود در حالیکه اینور شیشه سرما بود و سرما..
به قول خانم پ مغزهامون هم یخ زده بود. آنی ناراحت بود که گرمایی نیست برای دوستی و سرما حاکم شده.
مابین گلایه ها، آنی زد زیر آواز.. و صداش من و خانم پ را دعوت به سکوت کرد.
می گفت هر وقت کسی ازم می پرسید صدای خوبی داری، آوازت هم خوبه؟ می گفتم نه! گفتم دیگه این حرف را نزن پس!
لحظه ها پر شد از صدای آنی و دخترای ننه دریای شاملو که آنی برای دل خودش با ریتمی که ساخته بود براش، می خوند.
تشویقش کردیم به فکر یه نوار قصه باشه! ولی خانم پ و آنی همه چیز را حواله کردن به من! که برو برای این طرح اسپانسر پیدا کن!! حالا اسپانسر برای یه نوار موسیقی از کجا بیارم؟

صدای آنی و قصه ی دخترای ننه دریا هنوز تو گوشمه. این گوشی مرده ی منم زنده نشد وگرنه صداش را ضبط می کردم که الان بتونم گوش بدم دوباره..

در ژانر دلهره

با دینا و مینا (دوستم) قدم می زدیم. چشمم افتاد به روزنامه فروشی کنار خیابون و یه روزنامه که تا حالا ندیده بودم. دنبال فروشنده گشتم برای پرداخت پول. صدای دایی کوچیکه از خیابون اومد که می گفت اون روزنامه را نخر! قیمتش 50 تومن بود. به روزنامه فروش دادم و رفتم به سمت دینا و مینا. با نزدیک شدن دایی دویدم، با آخرین توانم دویدم و دایی هم دنبالم می اومد. صداش به گوش می رسید که می گفت مگه نگفتم روزنامه را نخر؟ عصبانی بود بابت خرید اون روزنامه..
وارد یه پاساژ شدیم. هر کدوم به سمتی رفتیم که دایی نتونه پیدام کنه. طبقه ی آخر وارد یه اتاق شدم. یکی درب انتهای اتاق را نشونم داد و وارد یه اتاق تاریک شدم. با پنجره و یک در دیگه.
به سختی درب دوم که به سوی راه پله بود را قفل کردم. استرس داشتم، نفس نفس می زدم.
مینا اومد، بغلم کرد و می گفت نگران نباشم. نمی تونستم به مامانم زنگ بزنم. می خواستم بهش بگم به برادرش بگه دست از سر من برداره.
مینا سراسیمه گفت که داره می یاد. دری که قفل کرده بودم را به سختی باز کردم، از راه پله ها با عجله می رفتم به سمت پایین. قلبم تند تند می زد، درست نمی تونستم نفس بکشم.
رفتم سمت خیابون، انگار جایی را نمی شناختم. یه پیکان تیره رنگ قراضه ایستاد. فقط صندلی جلوش خالی بود و یه خانم با صورتی خندان و مهربون راننده ی ماشین بود. سوار ماشین شدم.

با یه سر درد وحشتناک از خواب پریدم. حدود نیم ساعت بود که خوابم برده بود.

Monday, December 3, 2007

مامان دنبال گوشی تلفن می گرده.. دیشب که برش داشتم تا به مینا زنگ بزنم، همین جا موند. گیج از خواب می گم اینجاااااااااست !
نمی فهمم چقدر گذشته، زنگ آیفون بلندم می کنه. مامان پشت ِ در ایستاده. میاد بالا و دور خودش می گرده.
مامان زنگ زد آژانس تا منا بره مدرسه و خودش رفت نون بخره، وقتی برگشته آژانس دم در بوده و منتظر. مامان هم می گه دخترم همینجا ایستاده بود شاید دو تا ماشین فرستادید؟! راننده هم اظهار بی اطلاعی کرده.
مامان هم بابا را بیدار کرد (به اضافه ی من و دینا که از قبلش بیدار شدیم) و پرسید شهرام (صبح ها میاد دنبال بابا) چه ساعتی قرار بود بیاد؟ فکر کنم اومده و منا را برده مدرسه. پاشو که الان بر می گرده.
بابا هم می گفت امکان نداره! قرار نبود الان بیاد. بعد از نیم ساعت، 45 دقیقه ی که مادر عزیزم دور خودش می گشت و هی به خودش دلداری می داد، شهرام پیداش شد.
شهرام ساعتی که قرار بود، اومد و بی اطلاع از همه جا.
.
.
ظهر مادر جانمان اومد خونه، کاشف به عمل اومد که رفته مدرسه و مطمئن شده که دختره سر کلاسه. ظاهرن آژانس دو تا ماشین فرستاده بوده و باعث اینهمه دردسر شد. خواب را هم بر ما حرام کرد..

من الان عذاب وجدان دارم؟ دارم می گردم دنبال عذاب وجدان؟ می خوام هی به خودم یاد آوری کنم کارم بد بوده؟
مگه من می دونستم؟ رفتارم بد بوده؟ خب بد بوده..
تقصیر خودش بود؟ هووووم؟ اونکه امروز کار به کار من نداشت غیر از اینکه جوابم را نداد! مگه آدم میره مجلس ترحیم، گوشیشو نمی بره؟ یا اگه گوشیش همراهش بود و یکی پشت خط شاید داشت آتیش می گرفت!! نباید جواب بده؟ هان؟
من باید در کمال آرامش بعد از چند بار زنگ زدن و انتظار می پرسیدم تا حالا کدوم گوری بودی؟ .. همون تا حالا کجا بودی؟ و تو هم لابد تعریف می کردی؟
عمرن !! این جور مواقع سکوت می کنی و لابد باید هزار بار بپرسم تا دهنت را باز کنی! تازه اگه قبلش عصبانی نشده باشم از اینهمه سکوت و هیچی هیچی گفتن و حرف نزدن!
من هنوز هم بابت دیشب می تونم بکشمت!! اونوقت امروز باید آرامشم را حفظ می کردم؟!
اه
من اصلن وجدان ندارم! انسانیت نمی دونم سیری چند!

..

آقا؟ خانم؟ خر کوچولو کامنتدونی نداشتید جواب بدم، اینجا می نویسم: ممنون که بدون عادت قبلی کامنت گذاشتید و حوصله کردید و نوشته ی طولانی منو خوندید. چرا نمی نوشتم؟ اینجا واسه نوشتن هست، برای اینکه بعدن ها خودم یادم نره..

Sunday, December 2, 2007

اس ام اس داده: دنیای قشنگم تولدت مبارک . ایشالله همیشه ی همیشه خوشبخت باشی و شاد. دوستدارت: مونا .. راستی می دونی من تابستون ازدواج کردم؟

تولد؟ اونم تولد من؟ جواب می دم مونا جان مرسی از تبریکت ولی تا تولد من خیلی مونده. بابت ازدواجت هم تبریک می گم. شیرینیش کو خانوم؟ اینجا ساکنی؟

می نویسه: شوهرم اصفهانیه، قراره اصفهان زندگی کنیم. 3 سال با هم دوست بودیم. دنیا جون گوشیمو ریست کردم تاریخش قاطی شد، ولی به هر حال تولدت مبارک!

تو دلم می گم می خواستی از اوضاع و احوال زندگیت منو با خبر کنی، دیگه چه اصراریه به زور هی تبریک تولد بگی؟

من و مونا دوران راهنمایی همکلاسی بودیم. تو اکیپ ما جایی نداشت. و فقط در حد یه همکلاسی بود.

بعد از راهنمایی، مونا را ندیدم دیگه. هیچ وقت هم به یادش نیفتادم شاید. پیش دانشگاهی دوباره همکلاسی شدیم ولی شاید به خاطر سابقه ی آشنایی که از قبل بود و موقع برگشت از مدرسه همیشه تا یه جایی هم مسیر بودیم، رابطه هامون بیشتر شد و شاید مونا بیشتر اصرار داشت.
تابستون، بعد از کنکور مونا تقریبن عضو ثابت بود، خونه هامون نزدیک بود و زیاد می اومد. بیرون هم می خواست بره زنگ می زد که اگه می شه همراهش برم. و حتی وقتی گفت دوست داره هم کلاسیهای دوران راهنمایی را ببینه، همه را دعوت کردم خونمون تا دور هم باشیم ولی مونا یه دختر فوق العاده کم حرف بود. دو باری که کسی غیر از من و اون حضور داشتن (مهمونی تابستون و تولدم) همیشه عذاب وجدان داشتم بهش بد می گذره که همیشه آروم و بی صدا یه گوشه نشسته.

خیلی جاها بهش کمک می کردم، مشکلی داشت تا آخرین توانم سعی می کردم حلش کنم و خوب بودیم باهم خیلی. با اینکه گاهی واقعن دردسر شده بود برای من. با یکی دوست شده بود که خانواده اش مخالف بودن و مامان و باباش هی منو دستگیر می کردن برای درد دل کردن و یقه ی منو می گرفتن که دخترشون را از این کار باز دارم و ارشادش کنم!
حتی مامانش اومده بود خونمون شماره پسره را از من بگیره و کلی با مامان حرف زده بود. یکی نبود بگه به من چه ربطی داره آخه؟!
بعد از اینکه مونا دانشگاه قبول شد و رفت ارومیه باز رابطمون ادامه داشت و هر وقت مونا می اومد می دیدیم همو.
یک سال از این ماجراها گذشته بود که مونا با کلی زمینه چینی که دلم نمی خواد دوستیمون خراب بشه و این رابطه تمام بشه و اینا.. گفت برادرش از من خوشش میاد و اگه موافقت کنم با خانواده اش بیان.
منم بهش اطمینان دادم که خدشه ای تو رابطمون پیش نمیاد. ما با هم دوستیم ولی فقط دوست خواهیم موند و بی خیال فامیل شدن!
بگذریم که خودش اعتراف کرد بخش زیادی از این رابطه و اینکه فرت و فرت خونه ی ما بود و اینهمه رفت و آمد به اصرار برادرش بوده تا من و مونا صمیمی تر بشیم.
دو سال تمام، دقیقن از همون جشن تولدی که برادر مونا اومد دنبالش و منم به رسم ادب تا دم در رفتم و با برادرش سلام و احوالپرسی کردم، برادره هی خواهره را فرستاده جلو و تمام اعضای خانواده اش هم خیلی وقت بود می دونستن!
با تمام این احوال نخواستم به این فکر کنم که تمام این مدت داشتن توطئه چینی می کردن و هر کاری مونا کرده برای بدست آوردن دل من و شاید هم به اصرار برادرش بوده نه به خاطر دوستیمون!

ولی این رابطه هی کمتر و کمتر شد و از مونایی که مدام دور و بر من بود دیگه خبری نشد.
جالب اینجا بود خانم که بعید می دونم شماره خونه و موبایل منو هیچ وقت فراموش کرده بوده، بعد از مدتها که گم و گور شد آفلاین گذاشت که می شه شماره موبایلت را داشته باشم؟ تازه بعدش هم فقط آفلاین می ذاشت گاه گداری برای احوالپرسی!!
هیچ وقت هم جز چند تا اس ام اس تماسی نگرفت با من..
دو شب پیش هم نگفتم خانم عزیز شما چند وقته گوشیت را ریست کردی؟ این چند سال چی؟ غیر از همون دو تا تولدی که جزء مقدمه چینی های احتمالیت بوده.. حالا چی شده که یاد من و متولد شدنم افتادی؟! سعی می کنم مثبت فکر کنم. بی خیال..

خوبی رو کاعذ نوشتن اینه که می تونی تمام ناراحتی و عصبانیتت را روش خالی کنی. می تونی قلمت را فشار بدی، تیکه تیکه اش کنی. خوردش کنی و بندازیش دور..
ولی اینجا آخرش اینه که یه کلیک کنی و پاک شه. انگار که هیچ وقت نبوده! همین..

پ.ن: ممنون می شم که تو مهرواژ کامنتی در باب وبلاگ دیگر و اون یکی وبلاگت و اینا نذارید از این به بعد. یه روانی روان پریش داره از این ورا گذر می کنه و دلم نمی خواد اینجا هم پیداش شه.

دیر نیست

من شوخی ندارم. اگه تو برای ترسوندن من تمام اون حرفها را زدی، اگه تو خواستی به قول خودت خیلی بد باشی، اگه تو خواستی اذیت کنی.. من حقیقت را گفتم.
گاهی از خودم می ترسم.. چون می دونم این تهدید نیست! من توانایی اینو دارم. خیلی راحت تر از اونچه بتونی تصور کنی می تونم خودم را به خاک مهمان کنم.

من ذره ای شوخی نکردم..

دیر نیست این اتفاق.. فقط یه جرقه لازم داره. یه جرقه ی خیلی کوچولو. فقط کافیه تو شوخی هات را ادامه بدی تا حقیقت حرف من را ببینی.

به دینا می گه قیافه ی دنیا را ببین.. مثل این شکنجه گرا !! داره فلانی را شکنجه می کنه.
طفلک چی می کشه از دست این..

باور کن

خیلی وقته تو زندگی من جایی نداری.

نشسته اینجا و فیلم می بینه. سرش را میاره سمت مانیتور و می گه داری چت می کنی؟ چه کار داری این بیچاره رو؟ به خدا گناه داره.. انقدر اذیتش نکن.
لبخند می زنم

نوشته جواب منو بده
گیجم.. می پرسم جواب چی؟
می گه اینکه دوس داری بد بشم؟ بدتر از اینا. مثل یه حیوون
دوس داری نذارم بری؟
از خونه هم نتونی بری بیرون؟
.
.
.

مینا دوباره بر می گرده طرف من. می گه هنوز آنلاینی؟ چی می خوای از این طفلکی؟ به خدا گنا داره..

متشکرم

می گه:

ميخوای من هم بد باشم؟

دوس داری من هم يه حيوون باشم؟

.

من بودم که تو هم می خوای باشی؟

Saturday, December 1, 2007

من خوبم

هیچ اتفاقی نیفتاده. باید روزهای خوبی را بگذرونم ولی ته ته دلم اصلن شاد نمی شه. خوشحال نمی شه. اصلن خوب نیست. اصلن حس خوبی ته ته دلم نیست.