Saturday, December 20, 2008

یکشنبه - روز فرندفیدی

نهار با احسان که اون خانومه قبلش می گفت گوشیش خاموشه و کم کم دود داشت از سر من بلند می شد و امیدوار بودم خودش شهید شده باشه که مجبور نشم دستم رو به خونش آلوده کنم ولی خب.. بالاخره سر و کله اش پیدا شد و چند ساعت خوب در کنار این دوست خوب گذشت.

دیدن محمد و همراهی اش تا دیدن جلال و عماد و مینا و رسیدن به محل قرار..
دیدن سارا ، پوریا ، مهتاب، آق فری، نوید، مهرداد، مهران، مقامر، مسیح، مرمر، مسعود، آیدا، اسپایدر، علی، آقای آلوچه، احسان، امین، بیبی مریم، روح الله، پارسا، اتل، فربد، فرزاد 3، فرزاد، گیلاسی، کوچه، مریم، مجتبی، محمد، امید، ویدا، نیکو، امید، ماهده، سجاد، وحید، صالح و ... دیگه حافظه ام یاری نمی کنه

و انقدر زیاد بودیم که آقای بداخلاق اون رستورانه هممون رو بیرون کرد و بعد کم کم به چند دسته تقسیم شدیم و نشد بیشتر از سلام و علیک اکثر دوستان را ببینم.

و آخرش 18 نفر بودیم که رفتم یه کافه همون حوالی..

و یه بعدازظهر خوب و پر از خاطره که در کنار دوستان دوست داشتنی گذشت..

3 comments:

Unknown said...

ميگم دنيا اين مال چه وقته؟؟ :D چرا من نيومده بودم؟؟

Anonymous said...

ما که زود رفتیم! جا رو برای اون هجده نفر بازگذاشتیم که اگه جایی رفتن راهشون بدن :دی

Unknown said...

يادش بخير،هرچند اون روز نبودم و چند وقت بعد با بچه ها آشنا شدم،اما اين پست رو يادمه،اينجا نوشته 2008،الان 2010 هست..زود تر از زود گذشت..