Tuesday, December 4, 2007

در ژانر دلهره

با دینا و مینا (دوستم) قدم می زدیم. چشمم افتاد به روزنامه فروشی کنار خیابون و یه روزنامه که تا حالا ندیده بودم. دنبال فروشنده گشتم برای پرداخت پول. صدای دایی کوچیکه از خیابون اومد که می گفت اون روزنامه را نخر! قیمتش 50 تومن بود. به روزنامه فروش دادم و رفتم به سمت دینا و مینا. با نزدیک شدن دایی دویدم، با آخرین توانم دویدم و دایی هم دنبالم می اومد. صداش به گوش می رسید که می گفت مگه نگفتم روزنامه را نخر؟ عصبانی بود بابت خرید اون روزنامه..
وارد یه پاساژ شدیم. هر کدوم به سمتی رفتیم که دایی نتونه پیدام کنه. طبقه ی آخر وارد یه اتاق شدم. یکی درب انتهای اتاق را نشونم داد و وارد یه اتاق تاریک شدم. با پنجره و یک در دیگه.
به سختی درب دوم که به سوی راه پله بود را قفل کردم. استرس داشتم، نفس نفس می زدم.
مینا اومد، بغلم کرد و می گفت نگران نباشم. نمی تونستم به مامانم زنگ بزنم. می خواستم بهش بگم به برادرش بگه دست از سر من برداره.
مینا سراسیمه گفت که داره می یاد. دری که قفل کرده بودم را به سختی باز کردم، از راه پله ها با عجله می رفتم به سمت پایین. قلبم تند تند می زد، درست نمی تونستم نفس بکشم.
رفتم سمت خیابون، انگار جایی را نمی شناختم. یه پیکان تیره رنگ قراضه ایستاد. فقط صندلی جلوش خالی بود و یه خانم با صورتی خندان و مهربون راننده ی ماشین بود. سوار ماشین شدم.

با یه سر درد وحشتناک از خواب پریدم. حدود نیم ساعت بود که خوابم برده بود.

4 comments:

Anonymous said...

چندبار گفتم سر شبی غذا زياد نخور؟؟؟

هــــــــــــــــــــــــان؟

خب تا خرتناق ميخوری بعد ميخوای خواب شاه پريون ببينی؟

همين ميشه خب....

:ي:ي:ي

Unknown said...

با این عادل موافقم ... یه کم کمتر بخور خو
:-P

Anonymous said...

قابل توجه شما برادران گرامی که من این خواب را بعد از صرف شام تا خرخره ندیدم! یه نیم ساعتی بعدازظهر چشمهام رفت رو هم و اینهمه اتفاق افتاد!
همین

Anonymous said...

قربون خودت و خوابت ... دلهره منم را گرفت ... چقدر ترسناک بود ... حالا مشکل دایی جان با روزنامه چی بود ؟؟؟