مامان دنبال گوشی تلفن می گرده.. دیشب که برش داشتم تا به مینا زنگ بزنم، همین جا موند. گیج از خواب می گم اینجاااااااااست !
نمی فهمم چقدر گذشته، زنگ آیفون بلندم می کنه. مامان پشت ِ در ایستاده. میاد بالا و دور خودش می گرده.
مامان زنگ زد آژانس تا منا بره مدرسه و خودش رفت نون بخره، وقتی برگشته آژانس دم در بوده و منتظر. مامان هم می گه دخترم همینجا ایستاده بود شاید دو تا ماشین فرستادید؟! راننده هم اظهار بی اطلاعی کرده.
مامان هم بابا را بیدار کرد (به اضافه ی من و دینا که از قبلش بیدار شدیم) و پرسید شهرام (صبح ها میاد دنبال بابا) چه ساعتی قرار بود بیاد؟ فکر کنم اومده و منا را برده مدرسه. پاشو که الان بر می گرده.
بابا هم می گفت امکان نداره! قرار نبود الان بیاد. بعد از نیم ساعت، 45 دقیقه ی که مادر عزیزم دور خودش می گشت و هی به خودش دلداری می داد، شهرام پیداش شد.
شهرام ساعتی که قرار بود، اومد و بی اطلاع از همه جا.
.
.
ظهر مادر جانمان اومد خونه، کاشف به عمل اومد که رفته مدرسه و مطمئن شده که دختره سر کلاسه. ظاهرن آژانس دو تا ماشین فرستاده بوده و باعث اینهمه دردسر شد. خواب را هم بر ما حرام کرد..
Monday, December 3, 2007
Posted by Donya at 12/03/2007
برچسبها: نگرانی های بی انتها
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
خوبه والله ... اینجا تاکسی می خوای .. هون یکیش هم نمیفستن :دی