Wednesday, October 15, 2008

:)

کلاس اولی که تشکیل نشد.. کلاس دومی استاد سر جلسه ی دفاع بود و با نیم ساعت تأخیر آمد. کلاس سومی را هم قرار شد فردا همین ساعت بروم. از دانشگاه زدم بیرون و در صف طویل تاکسی ایستادم.. مرکز شهر پیاده شدم و دوباره سوار تاکسی شدم تا جلوی ایستگاه.. بعد جاده های آشنا و هی نزدیک و نزدیک تر
هیچ کس خانه نبود. یادم آمد از صبح که یک لیوان چای خورده ام و چند قلپ آب تا ساعت 8شب هیچ نخورده ام.. تکه نانی یافتم و پنیر و گردو.. سر و کله ی مامان و بابا و منا پیدا شد. سوال اول "تو اینجا چه کار می کنی؟" و
 
دیگر نمی شد ماند! خسته شدم.. نه غذا می توانستم بخورم و نه می شد در آن شلوغی و حجم صدا خوابید و نه تمرکز و آرامشی وجود داشت
و حالا.. خانه.. خانه.. خانه
 
فردا ظهر باید برگردم. 2 تا کلاس دارم

1 comments:

Anonymous said...

خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
این شب است ، آری ، شبی بس هولنک
لیک پشت تپه هم روزی نبود