نشسته ام وسط این اتاق شلوغ! واقعن شلوغ ست این روزها.. حال و حوصله ی جابجا کردن یک کتاب را هم ندارم.
- حالا باز یکی بیاید و بگوید شروع کردی به غر زدن؟! آره.. غر می زنم اصلن..-
نه کتابی خوانده ام این دو سه روزه و نه از خانه بیرون رفته ام. بیرون ازا ین پنجره باران ست و باران.. با درختها و کوه و خیابان خیس.. خیسی این رنگها را دوست دارم. سبز ِ خیس زیباتر و شاداب تر ست.
ردپای این حشره ی محترم که یک طرف گردن مرا مورد محبت قرار داده بود و چند روزی از شدت خارش و درد، گردنم فلج شده بود تقریبن.. خیلی وقته خوب شده جز یه جای زخم مانند که یادگاری مانده روی گردنم و نمی دانم کی قرار ست محو شود.
موقع عروسی خواهرم و رفتنش ناراحتی را درک نکردم.. موقع عقد غصه ام بود ولی بعدش دیگر فراموش شد..
یادم هست چند نفری ازم پرسیده بودند شب عروسی گریه کردی و یا خیلی ناراحت بودی و امثال این.. منم گفته بودم راستش وقت فکر کردن به این موضوع را هم نداشتم انقدر که درگیر و خسته از تدارکات عروسی بودم. بعدتر هم هیچ وقت غمی حس نکردم. خواهره در این شهر بود و اگر هر روز سر از خانه ی ما در نمی آورد ازش تشکر می کردم حتی! تازه آن روزها هم شونصد باز زنگ می زد و می پرسید "چه خبر؟" انگار ما اینجا بخش اخبار راه انداخته ایم و یا در مرکز خبرسازی! هستیم..
ولی در این یک ساله که از نامزدبازی مهسا می گذرد و پنج شنبه هم جشن عروسی اش هست بارها ته دلم دلتنگ شده و غصه دار. شاید دلیل اصلی اش هم دور شدنش باشد و رفتن به یه شهر دیگه..
مامان تا مرا می بیند می پرسد وسایلت را جمع کردی؟
برم این ساک مشکی را از کمد در بیارم و بذارم این وسط بر شلوغی اتاق بیفزایم!
Friday, October 3, 2008
روزهای خیس
Posted by Donya at 10/03/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: