امروز در حیاط ویلای خانم و آقای جیم یه عالمه فلفل بود که دایی و مامان جان خوشحالانه داشتن می چیدن برای نهار که همراه غذا بخورن.. بعدش نمی دونستن اینها تنده یا نه؟ فلفل ها را هم دادن دست من.. منم برای برطرف کردن هر گونه ابهام یه دونه سبز و یه دونه قرمز را خوردم که خوشگل تر بودن.. بعدش یادم افتاد اینها گلی و خاکی هم بودن احیانن و شاید بمیرم یه وقت!
بعد حس کردم شکمم شاید درد می کنه بابت خوردن فلفل های نشسته! ولی بعدن ها یادم رفت و هنوز هم زنده ام و هیچیم هم نشد..
Saturday, October 25, 2008
فلفل های نشسته
Posted by Donya at 10/25/2008